Wednesday, February 27, 2008

آخر زمستان

برف سفیدتر از آن است که به آن شک کنیم...


و ما رویش لیز می خوریم.


...............................................................................................................................


پی نوشت۱: "شهر خالی است ز عشاق بود کز طرفی...... مردی از خویش برون آید و کاری بکند"؟؟؟


                  از خویش؟؟؟؟


پی نوشت۲: هی بگین کمتر دروغ بگو!!! همین دیروز یکی بهم گفتش هر وقت دروغ میگی بهتره! "بیشتر خوش میگذره". حالا به کی؟؟؟ از خودش بپرس!!!!!

Saturday, February 23, 2008

تا در میان میکده....... سر بر نمی کنم

همه چيز مي چرخد. دقيقاً دو شب است همه چيز مي چرخد. نه!!! نه آن طور تو فكرش را مي كني. از اين وري مي چرخد. حول محوري افقي كه دقيقاً از وسط هر دو چشمم رد مي شود. همين ديشب بود. همين ديشب. قسم مي خورم سقف را با همه مهتابي هايش سمت چپ خودم ديدم. دقيقاً سمت چپم...


توي خواب هيپنوتيزم مي شدم!!! با نقطه اي نور كه مي چرخيد!!! عين ذغالي كه براي قليان آماده مي كنند. با همان سرعت. مي چرخيد. سر من هم... با همان سرعت... و از خواب به برزخي مي رفتم كه ... كه... که... كه فقط برزخ بود!!!!


روزم هم تعريفي نداشت. دور خودم مي چرخيدم. سماع؟؟!! نه!!!!  فقط مي چرخيدم. همه دنيا هم با من. انگار من مركز عالمم!!! دهه... چه مسخره!!


تكيه كرده بودم. نشسته. ديوار پشت سرم هم مي چرخيد. مثل همه دنياي روبرو. و هجوم ويرانگر Lovestory‌ روي سرم آوار مي شد...


 


She fills my heart
With very special things
With angel songs
With wild imaginings
She fills my soul


 


مغزم خالي بود و سرم عجيب درد مي كرد. باورت مي شود؟؟ از هيچ!!! همين جوري بي خودي!! درد مي كرد. مي خواست برقصد؟؟ نه!! بچرخد!!!


.


.


.


هنوز هم تمام نشده. ماوس روي ميز ليز مي خورد. اين مانيتور لعنتي هم مي چرخد. گردنم درد گرفت!!!


سقف باز هم سمت چپ است.


باز هم سمت چپ...


 


..........................................................................................................................................


پي نوشت ها:




  1. سوتي دادم!!!... اصلاً يادم نبود تو هم مي داني... اصلاً... فكرش را هم نمي كردم از اينجا رد شوي... اگر مي دانستم... نمي گفتم؟؟ نمي دانم... هي!!! تو... آره تو... اصلاً من را نمي شناسي. قبول؟؟؟ ... اصلاً ... اينجا جاي صِفرهاست... صفرهاي مطلق... ولي تو صفر نيستي... بيا و صفر باش!!! صفر مطلق...به خاطر من!!!


  2. سنگ از زير پايم در مي رود... تا آن آخر سقوط مي كند...ممممممم... مي توانست من باشم... نبودم... به قيمت پاره شدن دستكش هام!!!


  3. ... در مي زنند... اشك توي چشم ها... با يك دست دهانم را گرفته ام بغضم نتركد... نشسته ام... پشت به در... ... ... دِ برو لامصب... .

Tuesday, February 19, 2008

كفاره

۱.دلم برای شادی های زود گذر تنگ شده. از همون هایی که سریع ازشون پر می شدیم. توی یک ثانیه از فرش به عرش می رفتیم. خط خطی کردن دفتر بغل دستی، لیز خوردن دختر همسایه روی برف، تموم کردنSolitaire زیر 50 ثانیه، در رفتن از زیر مسواک آخر شب، ... .


 


۲.دنبال صدا می گردم. یه صدای آشنا، یا صدای یه آشنا. مجبورم همه صداها رو خفه کنم تا بشنوم. یا شاید هم خودم برم یه جای دنج، ساکت و شاید تنها. راه بهتریه!! نه؟؟


 


۳.پیدا کردن دوستا برام دردسر داشت. ولی هنوز هم پایه ام. هنوز زمستون تموم نشده.


 


۴.شبا هر وقت خوابم نمی بره، کتاب می خونم. یعنی هر شب کتاب می خونم. هر وقت کتاب می خونم دلم چایی می خواد. من همیشه چایی می خورم. هر وقت چایی می خورم دوست دارم قدم بزنم. من بیشتر شبا می رم قدم زدن. هر وقت قدم می زنم دوست دارم بخوابم. شبا خوابم نمی بره... .


 


۵.دو سه سالی هست با خودم عهد کردم هر وقت به بچه ها تقلب رسوندم به جاش روزه بگیرم. دیگه دارم روز کم میارم...

Saturday, February 16, 2008

فوتبال

مي خواستم برم استاديوم ! بارون بود. يادم اومد آخرين باري كه رفته بودم بازي پرسپوليس- صبا بود. اون روز هم بارون مي باريد. ولي خيلي با حال بود. عين استاديوم هاي ايتاليا....


نرفتم. پا شدم رفتم پايين تلويزيون بازي رو ديدم. خوب بود. حالشو برديم. اين ماته عجب بازيكنيه!!! دمش گرم بابا...


برگشتني تو راه اتاق حس (جو؟؟!!) فوتبال گرفته بود منو!!! اساس!!! ياد قديما افتادم كه بعد فيلماي بروس لي و جكي چان با داداش ها همديگه رو مي زديم!!! آي چه حالي مي داد كتك خوردن و اون پايين صداي مشت و لگد!!! از خودمون در كردن...


رسيدم اتاق ديدم حسين نشسته پشت كامپيوتر. اونم بازي رو ديده بود. كيفش هم كوك!!! مي خواستم يه جوري دودرش كنم!!! در نهايت پررويي گفتم :"حسين جان! اگه كامپيوترو نمي خواي من مي خوام گزارش كار پ‍‍‍‍‍ژوهشگاهو تايپ كنم!!!!" بنده خدا هم باورش شد و پاشد رفت اتاق هوشنگ اينا...


.


.


حالا...


.


.


نمي دونستم چه جوري شروع كنم. مي خواستم بدوم!!تو اتاق نمي شد!!! تو دلم صداي فردوسي پور رو در مي آوردم: " حالا توپ زير پاي سم!! همين طور جلو ميره و توي درواز...!!!" نه!! نه!!! اينطوري نمي شه!!! من يه بازيكن ويژه ام!!! بايد گل زدنم هم ويژه باشه!!! اصلاً بازيش هم همين طور!!!


آها آها!! فهميدم!!! فهميدم!! اولين بازي سم با استقلاله!!! مي خوام سوراخشون كنم!!! اصلاً گل اولو از همون وسط مي زنم!!!! ثانيه اول!!! همه كف كردن.....


چند دقيقه بعد: "بازم سم!!! از سمت چپ داره جلو ميره". يه بازيكن داره جلو مي آد. دوبار پامو از رو توپ رد مي كنم و جاش مي ذارم. اهِ!! نوازي بود!!! هيچ وقت فكر نمي كردم جاگذاشتنش اين قدر راحت باشه!! حال داد!! اصلاً يه بار ديگه!!!! توپو نگه مي دارم و منتظر مي مونم برگرده!! با نوك پاي راستم، اينجوري (نيگا كن!!) بهش لايي مي زنم!!! آخيش!!!!!! يه بار ديگه!! بازم اومدش. اين دفعه خيلي كفريه. يه پا عوض مي كنم  و باپاي چپ بازم لايي مي زنم و مي رم جلو. تكل مي زنه. عمراً!!!! يكي دو نفر ديگه رو هم سوسك مي كنم!!! يه سانتر مي كنم تيز!!! نيكبخت... نه!! نه!! محسن رونالدو شيرجه اي هد مي زنه و گلللللللللللللل!!!


.


.


.


پاس گل دادنو بيشتر دوست دارم. عين مهدي مهدوي كيا!!! يه كرنر مي زنم كه كريم از پشت هيژده!!!  مي زنه  تو گل. يه پاس هم به عباس آقايي مي دم!! حسين كعبي هم فرض مي كنيم هنوز نيومده!!! بابا گناه دارن اين استقلاليا!!!بی خیالشون شو دیگه!!!! اِه (كشدار بخوانيد)........ خيلي خب بابا!!! به خاطر تو يه پاس قطري از تو زمين خودمون ميدم تا فرار كنه!!! اووووه پسر!!! عجب گلي زد ها!!! اي ول!!! زود تر مي گفتي.


صداي عادلو مي شنوم كه داره ازم تعريف مي كنه! حتماً دوشنبه نود دعوتم ميكنه!! نمي رم!!!!!! نه نمي رم!!! اصلاً باهيچ روزنامه اي هم مصاحبه نمي كنم!! نه!! نه!! نه!! چرا!!با همشهري جوان چرا!! فقط يه بار!! اونجا هم مي گم كه من درسم برام مهمتره (مگه خواستگاريت اومدن بچه؟؟؟) اصلاً تو قراردادم ميارم كه هر وقت بازي يا تمرين با برنامه كلاسام تلاقي داشت نمي رم!!!!! خب به جاش پول كمتري از باشگاه مي گيرم...


.


.


صداي باز شدن در مي آد.


همين جوري وسط اتاق وايسادم. گرممه!! شايد هم عرق كردم!!حسين مي آد تو!!! يه لبخند مي زنه و مي شينه پشت ميز و چراغ مطالعه رو روشن مي كنه. يه يه دقيقه اي همون جوري مي مونم. بعدش راه ميفتم. مي پرسه: "كُج(كجا) مي ري؟"


صورتمو برمي گردونم سمتش :"مي رم سايت"


و تو دلم ادامه مي دم : " خبر بازي درخشانمو توسايتا ببينم!!".


 

Thursday, February 14, 2008

Parallel

سر خودکار را رو دیوار می گذارم...


برای چندمین بار تا آخر راهرو می روم و بر می گردم...


.


نه!!!!


به هیچ صراطی مستقیم نمی شود...

Tuesday, February 12, 2008

یوهوووووووووووووو

هییییییییییییی!!!


داره بارون می آد........................


 


------------------------------------------------------------------


پی نوشت:


مثل اینکه لازمه بعضی جاهی پست قبلی رو bold كنم!!!!

همذات پنداری

دلم برای مخازن نفتی می سوزد...!!!


انگار فقط برای ارائه "خدمت" به وجود آمده اند!!!


هر کسی از راه می رسد فکر می کند باید طی این چهار سال (نگاه کن!!! آنها هم چهار سال!! دقیقاْ چهار سال!!!) بیشترین بهره برداری را از آنها داشته باشد.


شانس آورده اند تکنولوژی اش را نداریم بیشتر از ۲۴ درصد ازشان بکشیم! (فکرش را بکن!! اگر داشتیم حتماْ آنها را هم می چلاندیم!!!!)


شانس آورده اند اقتصادمان دولتی است!!!


شانس آورده اند هر دوره فقط یکی سر کار است!!!


فقط یکی...!!!


.


-------------------------------------------------------------


پی نوشت:


Hey Frank!! we can be successful and own enemies, and be unsuccessful and we get friends.

Sunday, February 10, 2008

من و این تثلیث...

فکر کنم شمال مغناطیسی و جغرافیائیم بر هم منطبق شده...


همه چیز رو همین طور توی خودم فرو می خورم...


هیچ دردم هم نمی آد...


...

Friday, February 8, 2008

منم با خودت می بری؟؟؟

نه!!!! ديگه جواب نمي دن!! هيچ كدومشون. نمي تونن اون جوري كه مي خوام داد بزنن. نامجو داره چرت وپرت مي گه. پينك فلويد هم داره ادا در مي آره. حتي شهرام ناظري هم ديگه آرومم نمي كنه.خسته شدم.


پا مي شم شال و كلاه كرده نكرده مي زنم بيرون. ماشينو بر مي دارم ميرم. اولش نمي دونم كجا. همين جوري الكي تو شهر مي چرخم. آخرش مي زنم به كوه. با ماشين. خاموش مي كنه. پياده مي شم. هنوز تا اون بالا خيلي مونده. صندوق عقبو باز مي كنم و به همش مي ريزم. يه تيشه كوچيك توشه. از اون موقعي كه بابا هنوز مي تونست كوه بره. برش مي دارم و مي رم بالا.


درختا كرك و پرشون ريخته. از سرماس. ولي هنوز زنده ان. منتظر بهارن. خب اونا هم به آسمون نزديك ترن، هم زمينو بيشتر از من و تو مي شناسن. بهار از هر طرف كه بياد اونا زودتر باخبرمي شن.


از كنار بعضي هاشون كه رد مي شي يه تكوني مي خورن. نمي دونم چرا. محل نمي ذارم. خسته نشدم. همين جوري واميسم. بر مي گردم و يه سنگ بر مي دارم. با همه قدرتم پرتش مي كنم.هییییییف!!!می ره به سمت شهر!!! هنوز به زمين نرسيده برمي گردم و بازم بالا ميرم.


مي رسم اون بالا. اون درخته كه هميشه زير سايه اش لم مي داديم و چايي مي خورديم رو مي بينم. معطل نمي كنم. محكم مي زنم تو كمرش.


-آي!!!


داد مي زنه. اما نه!!!! از درد نبود. بيشتر انگاري جا خورد تا دردش بياد. تا برگرده و ببينه كيه من تيشه رو باز بالا بردم و مي زنم.


-اوي!!!!!!


بازم نه!!!هنوز داره تعجب مي كنه.


-آآآآآخخ!!!


انگار داره مي گه چرا مي زني؟ بازم مي زنم. بازم مي زنم. بازم ....


.


.


.


.


آها!!! داره مي شه. خودشه!! من مي زنم. اون داد مي كشه. عشق مي كنم. ضجه مي زنه. وسط زخمش مي زنم تا بيشتر حال بده. آخيش!!!! چه حالي مي ده اين بالا!!!!


.


.


.


.


تتق تق ترق!!!!


مي افته!! يه نگاه بهش مي اندازم. تيشه رو كنارش تو زمين مي زنم و دور و برم رو نگاه مي كنم. تازه مي فهمم همه درختا دارن منو نگاه مي كنن. كرك و پر همه شون ريخته!!!!!


مي شينم رو كنده درخت. با غرور بقيه رو نگاه مي كنم. مي فهمم وقتي لبخندمو مي بينن چه حالي دارن!!!!


باد مي آد. مي خواد ببينه چه خبره. درختا شروع مي كنن داد و هوار. شاكي ان. همه شون. باد هم ازشون دفاع مي كنه. اووووووووه!!!!


حالا همه شون دارن داد مي زنن.اوهو!!!! دِهه!!! عمرآ اگه سمفوني شون به قشنگي سولوي من بشه!!!! اصلاً!!!! الكي دارن خودشون رو خسته مي كنن.


.


.


.


اَاَاَه!!!! ديگه دارن شورش رو در مي آرن. اومديم اين بالا راحت باشيم ها!!! اينام دارن چرت و پرت مي خونن.


پا مي شم. تيشه رو بر مي دارم... يه كم آروم مي شن. چند تايي شون هنوز دارن مي خونن. اما همه دارن منو نگاه مي كنن.


يه نگاه بهشون ميندازم. تيشه رو مي آرم جلو خودم. با انگشت تيغش رو لمس مي كنم. زير چشمي درختا رو مي پام. اونام دان منو نگاه مي كنن. هنوز يه چندتاشون دارن مي خونن. باد هم داره منو نگاه مي كنه.


دستمو از رو تيغه بر مي دارم. همون جوري، بدون اينكه جهتش رو عوض كنم مي برم بالاي سرم و محكم مي كوبم روي كنده درخت.


-بوووووووووووم!!!!


همه ساكت مي شن. يه زير چشمي به همه نگاه مي كنم و ادامه مي دم. خودشه!! خود خودشه...


-بوووووم!!!


-بوووووم!!!


-بوووووم!!!


 


...

Tuesday, February 5, 2008

Requiem for a dream

-کمک!!!!


صدایش را می شنوم.


اما


از این انتها


.


.


.


But it was only fantasy
The wall was too high
As you can see
No matter how he tried
He could not break free
And the worms ate into his brain


...


Hey you, dont tell me theres no hope at all
Together we stand, divided we fall

Monday, February 4, 2008

یخ نکنی جوون!!!!

۱. دیدن بعضی آدم ها مثل خواب زیر آفتاب زمستان لذت بخش است. خستگی در می کند. می توانی راحت چشم هایت را ببندی و بگذاری هر جا سرک کشیدند تو هم بروی. تصمیم دارم چند تا از دوستان قدیمی را پیدا کنم. تا زمستان تمام نشده!!!!


 


۲. کلاْ موجود عجیبی هستم!! عجیب که نه!!! با هر اتفاقی یک تصمیم جدید می گیرم. الزامی هم به عملی شدنش نیست. خب زندگی باید نمک هم داشته باشد. یک کم بالا پایینش را هم زیر سیبیلی رد می کنیم. والا!!!!!!!


 


۳. دیروز صبح برف می آمد. بعد از نماز از پنجره بیرون را نگاه می کردم. یکی از بچه ها داشت تلفنی صحبت می کرد. با خانمش! زیر برف!!!!!!! 

Saturday, February 2, 2008

یاوَه ران مَه سِه م

تیک تیک تیک تیک ..........


خوابم نمی برد


چشم هایم را می بندم تا بهتر ببینم


آری آری!!!!!


.


.


.


آن دور ها


یکی آواز می خواند