به ف.ص. عزیز که هیچ گاه اینجا نمی آید.
1. حاج آقا علیزاده را خیلی دوست داشتم. امام جماعت ماه رمضان سال اول خوابگاه را. شاد بود و خنده رو. روشن بود. نه از بالا و نه از پایین. خودمانی بود. می نشست با بچه ها. حرف می زد. فیلم می دید و فوتبال. می گذاشت بچه ها از اینترنت اتاقش استفاده کنند. دوست داشتنی بود خلاصه. بعد آن رمضان رفت و من فقط یک بار دیگر دیدمش.
2. چند ماه بعد – یکشنبه ای بعد عید بود- خواب دیدم. حاج آقا بود و یکی از دوستانش. بعد معرفی گفت که حاج آقا –دوستش- دیوان حافظی همراه دارد که به کسی جواب ناروا نداده. " تو هم یه نیت کن ببینم چه کاره ای سم!!". نیت کردم. تو را نیت کردم. زد و آمد: " خیانت می کند با من/ یکی از چشم ها یا دست های من". خندیدم: " حاجی... شعر اخوان وسط دیوان حافظ چیکار می کنه؟؟؟" چشم های حاجی چهار تا شده بود. حاجی را بدون لبخند ندیده بودم ... دوباره زدیم. آمد: " کسی گیرد خطا بر نظم حافظ/ که هیچش لطف در گوهر نباشد".
3. حاجی رفت. بیدار شدم. من بودم و دست و چشم خیانتکارم. از خود توی آینه ام وحشت داشتم. تصور اینکه چشمم مرا دروغکی نشانم میدهد، تو را دروغکی نشانم می دهد و همه دنیا را، دیوانه ام می کرد.دست هایم می لرزید. از اینکه مبادا "سم" به خوردم بدهد. خط خطی می کرد جای نوشتن. موقع تایپ، آنقدر حواسم به دستم بود که نمی دانستم چه می گویم –این را تو خوب می دانی- . بوی خیانت تک تک سلول هایم را گرفته بود.
4. خط زدم. با چشم ها و دست هایم خط زدم. خط کشیدم روی اسم تو و خودم را زیر این خط لعنتی دفن کردم. یکشنبه بود.
5. همه وجودم بوی خیانت می داد. پاهایم جایی می رفتند که نمی خواستم. چشم هایم جایی را می دیدند که نمی شناختم. قلبم، خون را تُف می کرد به سلول های خائنم. و من در وحشت یک خیانت... در خیال یک آرامش... سال ها زندگی کردم.
6. بزرگ شده ام. بابا صدایم می کنند. خیلی جاها رویم حساب می کنند. خیلی کارها می کنم و کار خیلی ها را راه می اندازم. افتاده ام توی جریان زندگی. زندگی برای همه. زندگی پسرکی که از نگاه هایش می ترسد. نگاه هایی که یکشنبه ها و یکشنبه های زیادی از کنار نگاه تو رد شد، یخ کرد و "... ز هم بی خبریم".
7. "مدیریت" گرفت روحم. خسته شد. می خواست نفس بکشد. آرام آرام از همه چیز کشید کنار. کنار کشید تا شاید یک سال، یک سال فقط برای خودش زندگی کند.
8. "شب خیابان مثل من است ... هر از گاهی خاطره ای بی احتیاط از آن می گذرد... دلم یک تصادف جدی می خواهد... پر سر و صدا... آمبولانس ها سراسیمه شوند... و ... کار از کار بگذرد".
9. دوشنبه عجیبی است. نماز صبحم قضا شد. به جایش خواب متالیکا می بینم. "ن" اس ام اس زده و از "من می خواهم بر گردم به ... " برایم می گوید. فکر بازگشت و شیطنت وجودم را فرا می گیرد. و جاده زندگی ام را، توی خیال، به عقب قدم می زنم.
10. ... و ناگهان یک لحظه... یک لحظه تاریک... یا روشن...
11. ... و نگاه –شاید- پرسشگر تو... . نگاهی که خودم رابا تلفنی دروغین از زیر آوارش فراری دادم. می دانی؟؟؟ راستش باز هم یک لحظه چشم های حاجی چهارتا شد. لبخند نمی زد ... به دستهایم نگاه کردم که مبادا... که یادم آمد چشم هایم ... . شوق بعد سه سال دیدنت از پس ترس من بر نیامد.
12. من تو را با یک دروغ شروع کردم –خودت خوب می دانی کدام را می گویم-. و خیال می کردم با یک خواب تمام شده ای. راستش را بخواهی تمام آن یکشنبه های نگران، خوابم را جلوی نگاهم پرده می کردم که مبادا خیانتش را یادم بیاورد. ذوق نهفته ام را با خوابی سرکوفت می کردم که جرئت قدم زدن به گذشته –شیرینم؟؟!!- را از من می گرفت. سه سال ،خیالم دروغم را از من گرفت وامروز می خواهم راست راستکی دیگر خیال نکنم.
13. تقارن عجیبی ست. سیزده و سی و یک. " یا گةر دةسه خةسة خیوة، خُله دةلةم خَفِنه / یا گةر ایویش دة جارَه، گُچان لَه پِشت چَةمِةنِه"
تصدقت
س.م (سم)