Sunday, November 30, 2008

“Careless reality” یا “همچین پُستی هم ازم بر میاد”

1.       پیر شده ام. این را نه از نیمْ لرزه پنهان دست هایم، که از بیگانگی با هر آنچه جوانی کردن است می فهمم. بچه هایم همه بزرگ شده اند، تصمیم شان را گرفته اند و دنبال زندگی شان رفته اند. دیگر اطمینان را توی همه نگاه ها می خوانم. هیچ تردیدی باقی نمانده که دلم را به خماریش خوش کنم.


2.       من از این سیاره نیستم. اشتباهی ام. احتمالا از زحل آمده ام. مولکول هایم هنوز آزادند. هرجا بخواهند می روند. ولی دور از خورشید، سرد. بی روح. محصور در قالبی مثل این زمین پرتقالی!


3.       من به درد حل کردن مشکلی می خورم که هیچ گاه پیش نمی آید. این تنها نتیجه سال ها دوستی من است.


4.       نمی دانم تویی که داری من را امیدوار می کنی یا من به تو امید می دهم.


5.       من بیست و دو سال زندگی کرده ام. اما بیست و دو ساله نیستم. بالاتر نشان می دهم، - و شاید برای همین بود پنج شنبه با پیرمردهای کهریزک آن قدر همذات پنداری می کردم-. یک جاهایی از زندگی من گم شده. یک سن هایی، دوره هایی و عشق هایی را تجربه نکرده ام. من بزرگ شده ام. اما نه کامل.


 


پ.ن.


+ چیزی نیست کوچولوی من! فقط دلم می خواهد دوباره یازده ساله شوم. سعید شهروز گوش کنم. قمیشی. شاملو بخوانم و برگ های ریخته روی خیابان را جمع کنم.


+ چوب حراج

Tuesday, November 18, 2008

New bigamy

 


هوا سرد شده. وقتش رسیده دو شلواره شویم.

Sunday, November 9, 2008

22/2/2

1.       هنوز هم  توی کتم نمی رود. برای من که چهل شبِ سهرابْ به دوشِ رستم را با "بیت" های شاهنامه کردی تو یاد گرفته ام، شاهنامه، نوشداروی تلخ است. تو به من یاد دادی که تیشه کوهْ شکن فرهاد، تاب شکافتن قلب یک عاشق را ندارد.  هه!! بیچاره مرضیه!! فقط "مَتَل"ِ "مَلِک محمد" را بلد بود که وقت هایی که تو سهم ما نبودی برایمان تعریف کند. آخرش هم نفهمیدم آن همه را از خودت می گفتی یا نه! تو که حتی با "قاچان" بازی کردن مان "بیت" می گفتی.


2.       تو فرق می کردی. هر کدام از نوه هایت از راه دور می آمد، نگهش می داشتی و دورش می چرخیدی –کاری که مادرهامان هم نمی کردند-. می گفتی "شرط" کرده ای که "خِرّ" نوه هایت شوی. نه می دانستی درس چیست، نه دانشگاه، نه سربازی و نه کار! ولی همیشه می شنیدی و می دانستی. کم نبودند نوه هایی که گِرد تو "خِرّ" می خوردند تا شاید مزه کنند سنگینی پیکر مثل پَر شده ات را این روز آخری.


3.       ... و طنز روز رفتنت سخت به دلم نشست. تازه می خواستم بیست و دو سال و دو ماه و دو روزه شدنم را با یک کیک شکلاتی جشن بگیرم. فقط مانده بودم کیکش را دو نفره بگیرم یا بیست و دو نفره. اما انگار تو نقشه بهتری داشتی. فکر کنم دو هزار و دویست و بیست و دو نفر را راحت جمع کردی. با رفتنت. جشن من بی تو عجب طعم گَسی داشت. طعم گریه، چایی، خرما و گلاب.


 


پ.ن.


1. جالب بود!! هیچ کس برای پست قبل کامنت نداد که "جای ما خالی"!!


2. کادوهای ما برای آسمانی ترین دختر دنیا

Saturday, November 1, 2008

Pink nightmare

 


تمام معشوقه هایم را یکجا، دیشب به خواب دیده ام.


  


پ.ن.


حکایت من و دوست من و قاضی من