1. پیر شده ام. این را نه از نیمْ لرزه پنهان دست هایم، که از بیگانگی با هر آنچه جوانی کردن است می فهمم. بچه هایم همه بزرگ شده اند، تصمیم شان را گرفته اند و دنبال زندگی شان رفته اند. دیگر اطمینان را توی همه نگاه ها می خوانم. هیچ تردیدی باقی نمانده که دلم را به خماریش خوش کنم.
2. من از این سیاره نیستم. اشتباهی ام. احتمالا از زحل آمده ام. مولکول هایم هنوز آزادند. هرجا بخواهند می روند. ولی دور از خورشید، سرد. بی روح. محصور در قالبی مثل این زمین پرتقالی!
3. من به درد حل کردن مشکلی می خورم که هیچ گاه پیش نمی آید. این تنها نتیجه سال ها دوستی من است.
4. نمی دانم تویی که داری من را امیدوار می کنی یا من به تو امید می دهم.
5. من بیست و دو سال زندگی کرده ام. اما بیست و دو ساله نیستم. بالاتر نشان می دهم، - و شاید برای همین بود پنج شنبه با پیرمردهای کهریزک آن قدر همذات پنداری می کردم-. یک جاهایی از زندگی من گم شده. یک سن هایی، دوره هایی و عشق هایی را تجربه نکرده ام. من بزرگ شده ام. اما نه کامل.
پ.ن.
+ چیزی نیست کوچولوی من! فقط دلم می خواهد دوباره یازده ساله شوم. سعید شهروز گوش کنم. قمیشی. شاملو بخوانم و برگ های ریخته روی خیابان را جمع کنم.
+ چوب حراج