تو همه اش پراکنده می شوی. به یک توده باران زای سنگین می مانی که گسترده می شود روی آسمان و نزدیک می شوی و نمی باری و کشاورز پیر، بیل به دست، وسط مزرعه هی نگاه می کند دامان سیاهت را با حسرت. و من، اینجا، پشت کلبه گوشه مزرعه ذرت روی آتش گذاشته ام و گیتار می زنم که " اگه یه روز هر کدوم مون بریم سفر..." و هی می خوانم و تو نیستی و نمی آیی و نبودی هرگز شاید و در خیالم می خرامی و می خرابم و "یک" می شوم و آنقدر که پای قامت تو "دال" نباشم لابد.