Saturday, January 10, 2009

"عاشقی صفر و یکی ست" یا "نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست"



تو همه اش پراکنده می شوی. به یک توده باران زای سنگین می مانی که گسترده می شود روی آسمان و نزدیک می شوی و نمی باری و کشاورز پیر، بیل به دست، وسط مزرعه هی نگاه می کند دامان سیاهت را با حسرت. و من، اینجا، پشت کلبه گوشه مزرعه ذرت روی آتش گذاشته ام و گیتار می زنم که " اگه یه روز هر کدوم مون بریم سفر..." و هی می خوانم و تو نیستی و نمی آیی و نبودی هرگز شاید و در خیالم می خرامی و می خرابم و "یک" می شوم و آنقدر که پای قامت تو "دال" نباشم لابد.


 


+بودن یا نبودن