Monday, August 31, 2009

So a Secret Kiss

 



 


+ مطالب مرتبط: دارد!


+ پیوست : هم دارد!


+ جشن تولد من


+ من نوشت

Sunday, August 16, 2009

SurDream

زنگ که خورد٬ همراه موجِ جیغِ دختربچه ها از درِ مدرسه زد بیرون. بابای مدرسه را اصلا ندید که مثل همیشه آن گوشه ایستاده بود و با لبخندِ زیادی پهنش با بچه ها خداحافظی می کرد. خوشَش بود. راهش را از میانِ مامان هایی که آمده بودند دنبال بچه های شان و بچه هایی که منتظر مامان های شان بودند باز کرد. کنار خیابان ایستاد. همان یک طرفی را که ماشین ها از آن جا می آمدند و می رفتند توی میدان را نگاه کرد و ازش رد شد. به سمت خانه شان سرپایینی بود. نزدیک های ظهر٬ سایه ها آن قدر کوتاه بودند که آفتاب حتی به قدِ کوتاه او هم می رسید. او اما خوشَش بود. موزاییک های سنگفرش پیاده رو کوچک بودند. توی ذهنش چند تایشان را کنار هم مرتب کرد و بعد دورش یک مربع خیالی کشید. همین طور چند تای بعدی و مربع بعدی را. پای چپش را بالا بُرد و از مربع اولی لِی زد توی دومی. بعدش هم به سومی. کوله مدرسه اش با آن خرس دماغ صورتیِ رویش بیشتر از خودش بالا می پرید انگار. توی لِیِ چهارم وسط هوا پایش را عوض کرد. حالا روی پای چپش بود که رسیده بود به گل فروشی و شب بو ها می رفتند که مستش کنند باز٬ همان طور که بعدها صدای تار مستش می کرد. دوست داشت یکی از آن گل صورتی ها را که اسم شان را نمی دانست بزند به مقنعه اش. به دماغ خرسَک هم می آمد لابد. همین که از گل فروشی رد شد این آرزو هم از دلش رد شده بود. شست هایش را انداخت پشت بندهای کوله اش٬ لبخندش را تا پیش از باز شدن لب هایش کِش داد و با ریتمِ ترانه ای که توی دلش با صدای بلند می خواند شروع کرد به نیم پرش روی این پا و آن پایش. کوله اش چپ و راست می شد حالا. توی کوچه که پیچید درخت ها و ماشین ها و سایه ها هم می رقصیدند. ترانه و رقصش توی یک نقطه اوجِ باشکوه٬ درست دمِ درِ خانه تمام شد. ناگهان یادش آمد تنهاست. یادش آمد داداشی اش امروز اصلا نیامده دنبالش انگار. داداشیِ قدبلندِ خوش تیپش که دستش هم به زنگ می رسید. بی هوا دو خطِ خیس از وسط چشم هایش شروع شد٬ از گونه هایِ سبزه تُپلی اش گذشت٬ گوشه لب هایش را جا گذاشت و سُر خورد سمت گردنش. (همه این ها در کسری از ثانیه اتفاق افتاد). با دست کوچکش کوبید به در. هم زمان چیزی از توی دلش آمد بالا. همین که رسید توی گلویش٬ گریه اش هق هق شد. باز هم کوبید به در. این بار با دو دست. با ریتمِ هق هق.


 


+ چشم هامان


+ عشق اشکنک داره!

Saturday, August 1, 2009

Caliber: 6 mm

هربار که اسلحه دستم رسیده٬ ارزش قوطی  خالیِ کنسرو٬ بُته روی تپه مقابل و حتی گرد و خاک پشت سرِ گرازِ فراری بیشتر از مغز من بوده برای حرام کردن یک گلوله .


 


+ این ماجرا واقعی ست!


+ من اهل این حرف ها نیستم!


+ روزی که انگشت هایم را با انگشت هایت یک در میان کردم٬ تپش های قلب مان هم یکی در میان شد انگار. حالا که نیستی٬ خون به مغزم نمی رسد٬ رنگ و رویم پریده. قلبم تندتر خواهد زد نازنین!


+ زندگی به هر قیمتی مهم تر از مرگ است انگار!


+ بیا ساعت شویم!


+ من هم خسته شدم. یا بکشید یا ولم کنید.


+ خوب است این صفحه را دارم.


+ خدا لعنتت کنه!