رخت و تشکت رو بیار زمستانی بخوابیم.
.
فردا که بهار شه، پیش هم چشم باز کنیم.
+ Dream on
به یک نفر بیشتر نمی توان اعتماد کرد!
+ دل من الان یک بی محتوای خالص است. مثل وضعیت وحشتناک یک حباب زیر فشار مایع دوروبرش. پوستۀ نازکی که شکستنش حتی به فشار هم احتیاج ندارد. دل من فقط دنبال یک "به خاطر" است؛ که همه خاطره ها را عوض کند.
+ چوپان دروغگو تا وقتی دروغ می گفت هیچ اتفاقی نیفتاد! مردم می آمدند و می دیدند خبری نیست و می رفتند. اما وقتی راست گفت ... !
+ عبارت بالایی وقتی آمد توی ذهنم که داشتم Autoliography خودم را می خواندم.
شب های این تابستان همه اش روی بام ما صدای دخترکِ تاززنی می آمد که باد، پریشانیِ موهایش را از زیرِ شال صورتی رنگش کنار می زد هی و من لابد از این پایین هیچ نبودم به جز هوّایی که آروزی باد داشت. و من باد بودم که می پیچیدم دور پاهایش که آوای رقص ببرم به همۀ بام های همسایه که جشن پاییز است و پاییز از یک "شب" شروع می شود در تو؛ با رنگ صورتیِ شالی که می رقصد در باد و باد، طُرّه طُرّه طَراری می کند که بیَفشاند از تار تارِ صدای سازت آواز. و آواز، من باشم آرزویی خفته در میان لب هایش.
یک
بازیِ وبلاگی هست که هیچ وقت به آن دعوت نشده ام. اما فکر کنم دیگر وقتش رسیده کمی
در مورد خودم بگویم. اسم کامل من ساموئل جیمز مورِنو است، سَم صدایم می کنند و
برخلاف آنچه در موردم گفته می شود که بلدم عشق را بنویسم، باید صادقانه و صمیمانه
اعتراف کنم که هم چین کسی را اصلا نمی شناسم. همه البته می دانند که من یک دروغگوی
خیلی خیلی خوش حافظه هستم و اصلا بعید نیست آخرهای این متن قاه قاه به ریش همه تان
بخندم. شایعه فوق احتمالا به زمانی بر می گردد که صاحب رستوران بزرگی در لافایت،
لوئیزیانا بودم که شب های شنبه، پاتوق مست
هایی بود که می آمدند آنجا آروغ بزنند. شاد می آمدند و
غمگین می رفتند و فکر می کنم همه چیز زیر سر آن پسری باشد که می گفت مدت ها یک
دختر ایرانی را date می
کرده و از من می خواست که بعد از ساعت 2 به او مشروب بدهم. من هم دستم را
گذاشتم روی شانۀ چپش و گفتم:
Go home Mike! You'll never find out what that means
شب هایم معمولا پُر است از موسیقی. از آن هایی که یک نفر
تویش می خواند. از آنهایی که طرف می خواند و چس فس درکن هایی آن را گوش می کنند که
فقط بلدند موقع کف زدن انگشت های دست راست شان را بکوبند توی قسمت گوشتی دست چپ
شان و کلۀ پُربادشان را چند سانتی متری بالا و پایین کنند. هیچ کدام هم حالی شان
نیست که می شود از صندلی شان بیایند پایین، کون شان و کف هردوپایشان را بگذارند
زمین و زانوها را جمع کنند توی دست شان و زُل بزنند به نقطه ای که درست پشتِ سر آن
یارو است که دارد می خواند. بگذارید تا هنوز این پاراگراف تمام نشده اعتراف کنم که
چندوقت پیش یک متنی نوشتم در مورد کرولال هایی که توی دل شان آواز می خوانند و
هنوز خودم توی آن مانده ام و از آن موقع بدجور دلم می خواهد یک چیزی ام نبود!
دستی، پایی؛ یا یک چیزی ام بود، مثلا جای یک بخیه روی صورتم، یا رد یک گلوله که
نصف مغزم را سال ها پیش برده. همان نصفه ای که کار می کرد را. ها ها ها!
با همۀ قمپزم بیشتر وقت ها حوصله ام نمی شود با کسی حرف
بزنم. ترجیح می دهم بچپم توی یک اتاق و زُل بزنم به نقطه ای پشت سر آوازه خوان
غیبی ام و دستم را بگذارم روی صورتم و پوست کنار ناخن هایم را با دندان بکَنَم.
باورتان می شود؟ حوصله ام که نمی شود همین جوری می شوم اصلا. می روم تمام
جیرالدپارک را دو دور قدم می زنم. به دخترهای شلوارک پوشی که می دوند که بدن شان
سرِ فُرم بیاید زُل می زنم و تعجب می کنم چرا همه شان اینقدر قد دارند! روی شان
اسم های فرانسوی عجق وجق می گذارم و سعی می کنم خنده ام بگیرد! گاهی وقت ها پیش
خودم هم یکی دیگر را می گذارم که ازم می خواهد برای او هم اسم بگذارم. فرانسوی. و
من برایش می روم چیزی شبیه اُکوگومبایی یا هم چین چیزی از خودم در می آورم و
دنبالم می کند و بعد خودم را می بینم که دارم می دُوم. دور جیرالدپارک. فرار می
کنم از چیزی. با شلوار جین و کفش های Clark.
جوانی هایم توی یک کشتی باری قدیمی کار می کردم که آب شیرین
حمل می کرد. تنها کاری که واقعا دوست داشتم. یک بار طوفان زد کشتی مان را
تِرِکاند. مجبور شدیم همه آب ها را بریزیم توی دریا که زنده بمانیم. دلم نمی آمد.
پریدم دنبال آب هایم. از آن روز شیرین و شورم قاطی شده. دریا نمی روم دیگر. اصلا
شنا نمی کنم. پنجرۀ اتاقم باز می شود به استخری پُر از دَرِداف های بیکینی پوشِ
خوش تراش با پوست های سفید و برنزه که من از پرده های کرکره ایم به آن نزدیک تر
نمی شوم. من حتی توی تنها لیوان شیشه ای که توی خانه ام دارم شمع گذاشته ام؛ که
اگر شکست، چیزی با چیزی قاطی نشود.
1. ما آنقدر به هم نزدیکیم که همیشه فاصله لعنتی مان را با "این" خطاب می کنیم.
2. فاصله را هر کسی می تواند لمس کند؛ مهم این است که ما از این فاصله همدیگر را لمس می کنیم.
من با خودکارهای مشکی ام خوش خط ترم، و این واقعیتِ دلخوش کننده در زندگیِ خرچنگ قورباغه ای من را سر ذوق می آورد. اگر روزی گذارتان به هیمالیا افتاد، این یادگاری را از من با خودکار مشکی خواهید دید که :
"فقط زمانی که دلتنگ یک آدم زیبا هستی، اوضاع خیلی خوب به نظر می رسد"
و زیرش تاریخ زده ام:
1 اردیبهشت 88
+ جمله از سلینجر است.
+ کامنت این پست بسته است!
آسمان تکیه داده به اسفند و یک چیزی توی مایه های "بیا بغلم کن" را انداخته به جان من. خوبیِ المپیک زمستانی این است که قاف را هم برف می گیرد که من از این بالا سُر بُخورم تا همان اردیبهشتی که پیاده پارک ملت تا ونک را با هم خندیدیم (سُر خوردیم؟) و آمدیم پایین.
من برف می خورم.
تو برف می زنی.
من برف می خورم و تو هی برف می زنی گوله گوله آنقدر که برایت آدم برفی شوم با دماغ هویجیِ پینوکیویی و تو غش غش بخندی و هویج را فشار دهی که "خوش حافظه من" و بعدش بروی توی دل من تخت بخوابی که خانه اسکیموها از برف است٬
دل شان پُر از خواب اردیبهشتی.