Wednesday, September 22, 2010

دل زِ من بُردی و پرسیدی که دل گم کرده ای

شب های این تابستان همه اش روی بام ما صدای دخترکِ تاززنی می آمد که باد، پریشانیِ موهایش را از زیرِ شال صورتی رنگش کنار می زد هی و من لابد از این پایین هیچ نبودم به جز هوّایی که آروزی باد داشت. و من باد بودم که می پیچیدم دور پاهایش که آوای رقص ببرم به همۀ بام های همسایه که جشن پاییز است و پاییز از یک "شب" شروع می شود در تو؛ با رنگ صورتیِ شالی که می رقصد در باد و باد، طُرّه طُرّه طَراری می کند که بیَفشاند از تار تارِ صدای سازت آواز. و آواز، من باشم آرزویی خفته در میان لب هایش.


+ عنوان مطلب