Wednesday, June 1, 2011

Diary

آدم ها می میرند. آدم ها را می کشند.

جواب آینده ام را می دهند: نه!

و من یکی از این روزها می میرم.

Tuesday, May 17, 2011

راستش
برای چون منی که دیگر قرار نیست خرج و باجش را دانشگاه بدهد و به عبارت
دیگر توی این امریکا دیگر منبع درآمدی ندارد، این کار به مثابه راه رفتن
روی بند می باشد. اوضاع مالی به شدت لبه تیغ است. اوضاع کاری روی هوا.
آینده هم که هیچش معلوم نیست. مسافرت توی این موقعیت یعنی خودکشی دقیقا.
اما مسافرت برای یک آدمِ “در ته خط جامانده
تنها راهی است که می تواند دیوانگی را به تاخیر بیاندازد. و خب، هرچند من
دیوانگی را در شرایط حاضر ترجیح می دهم، اما فعلا از عذاب های رسیدن به آن
گریزانم.


پس می گریزم.

Wednesday, May 11, 2011

.

یک سازمان یا نهاد بین المللی باید باشد مخصوص به آخر خط رسیده ها. مخصوص
خسته ها. آن ها که جان به لب رسیدن شان واقعی و درونی باشد، به هیچ جریان
اجتماعی و سیاسی و این مزخرفات وابسته نباشد. و مهم تر از همه، مجوز سفر
بدهد.

همین الان می روم عضوش می شوم. می دانم که همۀ شرایطش را پاس
می کنم. عضویتم که صادر شد، مجوزم که حاضر شد، می فروشم همه چیز را. Garage
Sale می زنم و همه چیز را حراج می کنم. ماشینم را می فروشم، حساب های
بانکی ام را می بندم. یک کولۀ بزرگتر می خرم. لپ تاپ و دو سه دست لباس و دو
جفت کفش و ام پی تری پلیر را بر می دارم. ساعت بر می دارم با خودم، اما
تقویم نه. اسیر نخواهم شد. یک دوربین می خرم و می زنم به راه. هرجا شد.
احتمالا زود از امریکا می زنم بیرون. به هیچ چیز بند نخواهم شد. هرجا پولم
تمام شد، می ایستم و کار می کنم. شده غیرقانونی. طی می کشم؛ آجر بالا می
اندازم. به قدر کافی که شد، انگشت اشاره ام را می گیرم سمت صاحب کارم با یک
لبخند، یعنی که You're the man، و ادامه می دهم.

همه دارایی ام می شود
کوله ام. به اندازۀ زورم بارش می کنم. چیز دیگری نه. به هیچ چیز وابسته
نخواهم شد. از هر کوهی بالا می روم. توی هر جنگلی قدم می زنم. با هر کس دلم
خواست می خوابم. هر آوازی را گوش می دهم. همه جوره می رقصم. زیر باران سفر
می کنم. توی آفتاب داغ. شاید یک سر رفتم آمازون. پا بدهد به گرینلند، شاید
هم نروژ. اندونزی. هرجا. مرز نمی شناسم.



اگر همچین نهادی را سراغ دارید، نامردید اگر معرفی نکنید.

Wednesday, May 4, 2011

فلاکفا

راستش خودم هم نمی دانم دقیقا می خواهم این متن را به کجا برسانم. به خصوص آن هم اینجا، توی این بلاگفای گور به گور شده. خیر سرم دامین خریده ام و حتی تویش روزنوشت هم می نویسم ماه به ماه! اما ظاهرا از ایران فقط می شود با وی پی ان خواندش و این یعنی توی ایران نمی شود دیدش. خب یکی ممکن است بگوید که چه؟ تو که برای خودت می نویسی! خب این حرف درست است. اما مسئله کلا چیز دیگری ست. 

هروقت نویسندۀ یک وبلاگ هوای این را داشت که مطالبش خوانده می شوند یا نه و کی ها می آیند و چند تا کامنت گرفته، این یعنی آن پست، یک دلنوشته یا روزنوشته نیست دیگر. یک غرغر بی خاصیت است. و خب من این روزها این نیاز به غرغر را توی خودم مثل چی احساس می کنم. باز شدن پیجم از هر کجای دنیا الان این نیاز من را ارضا می کند. یک جور بن بست است انگار.

حالا که چه؟! خودم هم نمی دانم. الان که دارم این ها را می بافم، توی ذهنم این ایده وول می خورد که این خانه سابقا دوست داشتنی را تبدیل کنم به یک "کپی خانه" از روزنوشت های جدیدم. یعنی هرچه که قرار است توی آنجا بافته شود، برای ارضای حس غرغری من، اینجا هم یافته شود. هرچند ملت گودری و فیدخوان هنوز می توانند آن دو را از طریق فیدهاشان (+ +) دنبال کنند، اما فعلا غرغرهایم را می ریزم توی بساط علیرضا شیرازی و بلاگفایش، شاید این خراب شده را هم از بیخ نابود کند، من بروم راحت بمیرم!


+ البته سایت اصلی هنوز کامل نشده. غرِ آن را هم سر فرصت خواهم زد.

+ راستی! گودری های عزیز بروید این فید را فالو کنید و آیتم هایش را کلی لایک بزنید تا بشود توی لایک خور ثبتش کرد. برای شما هم بد نیست. کمی آرشیو می خوانید.

Monday, February 28, 2011

کلبه ای که قرار است خانه شود

می روم از اینجا. خانه جدیدم هنوز سر و وضعی ندارد. اما نوشتن چیزی نیست که بخواهد منتظر خانه باشد. فعلا بزرگترین مشکلم این است که فایل بک آپ به هیچ وجه توی سایت جدید آپ نمی شود و این خیلی بد است!! من آرشیوم را می خواهم.

Deathnote را هم راه انداخته ام. زیر نوشتن تویش را هم شروع کرده ام. 


فید هردوتایشان را می سازم و برای ریدرخوان ها می گذارم به زودی. 

ممنون که می آیید.


+ فعلا توی اخمناز کامنت نگذارید تا درستش می کنم. کاری داشتید بیایید دث نوت.

Wednesday, January 5, 2011

گاهی خودم را زیر باران می بینم که مُرده ام

از بدی های زندگی در دنیای امپریالیستی امریکا این است که ماشین داشتن یک واجب عینی ست و پیاده رفتن یک مکروه مکدر. همین می شود وقتی اتفاقی فرصتی برای پیاده تا دپارتمان رفتن پیدا می کنی و شانسی هوا همچین ابرِ باران باریده و خالی شده است، شانسی تر ام پی تری پلیرت می افتد روی دور آهنگ ها خدا. اولش خود غلط بود آنچه می پنداشتیم از یاران و بعد راه می رود توی بیات ترک و بعدش می پرد به ابرها که ببار ای بارون ببار؛ بعدش آتش در نیستان سنگفرش ها می اندازد و تو را بالای بالا می برد، آن چنان که می نخورده، همه مستان سلامت می کنند و جان را هم غلامت. کم نیست از این ها صدای سخن عشق با تنبور و بعدش شبی را یاد بیاری که چشمم نخفت و شنیدم که پروانه با شمع چه ها گفت. بعدش یک هو ابرها راه بیفتند و تو زیر بوسه های باران مست شوی و هی مست تر و هی مست تر و هی که یاوران مَسِّم و مخمور باده اَلست.

دپارتمان کو؟ کجایی تو؟ اینجا غوغای عشق بازان است.