Wednesday, January 5, 2011

گاهی خودم را زیر باران می بینم که مُرده ام

از بدی های زندگی در دنیای امپریالیستی امریکا این است که ماشین داشتن یک واجب عینی ست و پیاده رفتن یک مکروه مکدر. همین می شود وقتی اتفاقی فرصتی برای پیاده تا دپارتمان رفتن پیدا می کنی و شانسی هوا همچین ابرِ باران باریده و خالی شده است، شانسی تر ام پی تری پلیرت می افتد روی دور آهنگ ها خدا. اولش خود غلط بود آنچه می پنداشتیم از یاران و بعد راه می رود توی بیات ترک و بعدش می پرد به ابرها که ببار ای بارون ببار؛ بعدش آتش در نیستان سنگفرش ها می اندازد و تو را بالای بالا می برد، آن چنان که می نخورده، همه مستان سلامت می کنند و جان را هم غلامت. کم نیست از این ها صدای سخن عشق با تنبور و بعدش شبی را یاد بیاری که چشمم نخفت و شنیدم که پروانه با شمع چه ها گفت. بعدش یک هو ابرها راه بیفتند و تو زیر بوسه های باران مست شوی و هی مست تر و هی مست تر و هی که یاوران مَسِّم و مخمور باده اَلست.

دپارتمان کو؟ کجایی تو؟ اینجا غوغای عشق بازان است.