Wednesday, April 30, 2008

" تو خیالمم نبود دوباره عاشقی کنم " یا " یکشنبه هایی که به تو نگفتم "


به ف.ص. عزیز که هیچ گاه اینجا نمی آید.


 


1.    حاج آقا علیزاده را خیلی دوست داشتم. امام جماعت ماه رمضان سال اول خوابگاه را. شاد بود و خنده رو. روشن بود. نه از بالا و نه از پایین. خودمانی بود. می نشست با بچه ها. حرف می زد. فیلم می دید و فوتبال. می گذاشت بچه ها از اینترنت اتاقش استفاده کنند. دوست داشتنی بود خلاصه. بعد آن رمضان رفت و من فقط یک بار دیگر دیدمش.


2.    چند ماه بعد – یکشنبه ای بعد عید بود- خواب دیدم. حاج آقا بود و یکی از دوستانش. بعد معرفی گفت که حاج آقا –دوستش- دیوان حافظی همراه دارد که به کسی جواب ناروا نداده. " تو هم یه نیت کن ببینم چه کاره ای سم!!". نیت کردم. تو را نیت کردم. زد و آمد: " خیانت می کند با من/ یکی از چشم ها یا دست های من". خندیدم: " حاجی... شعر اخوان وسط دیوان حافظ چیکار می کنه؟؟؟" چشم های حاجی چهار تا شده بود. حاجی را بدون لبخند ندیده بودم ... دوباره زدیم. آمد: " کسی گیرد خطا بر نظم حافظ/ که هیچش لطف در گوهر نباشد".


3.    حاجی رفت. بیدار شدم. من بودم و دست و چشم خیانتکارم. از خود توی آینه ام وحشت داشتم. تصور اینکه چشمم مرا دروغکی نشانم میدهد، تو را دروغکی نشانم می دهد و همه دنیا را، دیوانه ام می کرد.دست هایم می لرزید. از اینکه مبادا "سم" به خوردم بدهد. خط خطی می کرد جای نوشتن. موقع تایپ، آنقدر حواسم به دستم بود که نمی دانستم چه می گویم –این را تو خوب می دانی- . بوی خیانت تک تک سلول هایم را گرفته بود.


4.       خط زدم. با چشم ها و دست هایم خط زدم. خط کشیدم روی اسم تو و خودم را زیر این خط لعنتی دفن کردم. یکشنبه بود.


5.    همه وجودم بوی خیانت می داد. پاهایم جایی می رفتند که نمی خواستم. چشم هایم جایی را می دیدند که نمی شناختم. قلبم، خون را تُف می کرد به سلول های خائنم. و من در وحشت یک خیانت... در خیال یک آرامش... سال ها زندگی کردم.


6.    بزرگ شده ام. بابا صدایم می کنند. خیلی جاها رویم حساب می کنند. خیلی کارها می کنم و کار خیلی ها را راه می اندازم. افتاده ام توی جریان زندگی. زندگی برای همه. زندگی پسرکی که از نگاه هایش می ترسد. نگاه هایی که یکشنبه ها و یکشنبه های زیادی از کنار نگاه تو رد شد، یخ کرد و "... ز هم بی خبریم".


7.    "مدیریت" گرفت روحم. خسته شد. می خواست نفس بکشد. آرام آرام از همه چیز کشید کنار. کنار کشید تا شاید یک سال، یک سال فقط برای خودش زندگی کند.


8.    "شب خیابان مثل من است ... هر از گاهی خاطره ای بی احتیاط از آن می گذرد... دلم یک تصادف جدی می خواهد... پر سر و صدا... آمبولانس ها سراسیمه شوند... و ... کار از کار بگذرد".


9.    دوشنبه عجیبی است. نماز صبحم قضا شد. به جایش خواب متالیکا می بینم. "ن" اس ام اس زده و از "من می خواهم بر گردم به ... " برایم می گوید. فکر بازگشت و شیطنت وجودم را فرا می گیرد. و جاده زندگی ام را، توی خیال، به عقب قدم می زنم.


10.   ... و ناگهان یک لحظه... یک لحظه تاریک... یا روشن...


11.  ... و نگاه –شاید- پرسشگر تو... . نگاهی که خودم رابا تلفنی دروغین از زیر آوارش فراری دادم. می دانی؟؟؟ راستش باز هم یک لحظه چشم های حاجی چهارتا شد. لبخند نمی زد ... به دستهایم نگاه کردم که مبادا... که یادم آمد چشم هایم ... . شوق بعد سه سال دیدنت از پس ترس من بر نیامد.


12.  من تو را با یک دروغ شروع کردم –خودت خوب می دانی کدام را می گویم-. و خیال می کردم با یک خواب تمام شده ای. راستش را بخواهی تمام آن یکشنبه های نگران، خوابم را جلوی نگاهم پرده می کردم که مبادا خیانتش را یادم بیاورد. ذوق نهفته ام را با خوابی سرکوفت می کردم که جرئت قدم زدن به گذشته –شیرینم؟؟!!- را از من می گرفت. سه سال ،خیالم دروغم را از من گرفت وامروز می خواهم راست راستکی دیگر خیال نکنم.


13.  تقارن عجیبی ست. سیزده و سی و یک. " یا گةر دةسه خةسة خیوة، خُله دةلةم خَفِنه / یا گةر ایویش دة جارَه، گُچان لَه پِشت چَةمِةنِه"


 


 تصدقت


س.م (سم)


 


 


41 comments:

1367 said...

من اولم

1367 said...

می دونی کارتم داره تموم می شه تصمیم دارم تا آخرش بمونم
پس می رم متنتو می خونم

1367 said...

هیییییییییییییییییییییییییییییی آره اولم

لیلاوزینی said...

اوووووووه

خیلی عالی بود...

وای بذار هیچ چی نگم...بذار یه کم ری استارت بشم...
هنوز گیجم...
یاد یه چیزهایی اوفتادم...

1367 said...

سم یه چی بگم؟
این عالی ترین چیزی(چیز؟) بود که تا حالا ازت خوندم
معرکه(عجیب معرکه!)

1367 said...

دلم یک تصادف جدی می خواهد... پر سر و صدا... آمبولانس ها سراسیمه شوند... و ... کار از کار بگذرد".
.
.
.
منم می خوام
جدی می گم!
دیروز تو جاده داشتم فکر می کردم بمیرم چی می شه!
بعد دیدم خب خیلی ها (خیلی ها؟؟؟ واقعا؟) از مردنم ناراحت می شن!
ولی خب!
حداقل خدا از دستم راحت می شه

محمّد said...

سلام

دروغ گفتنات دارن قشنگتر میشن

بگو که با همین دروغا زنده ایم

پازل... said...

13 تا شماره! به دروغ و راستش کاری ندارم... مهم اینه که "فقط" سیزدهمیش مبهم بود!
میشه ترجمه کنی؟! یا حداقل بگی به چه زبانیه؟

جودی آبوت said...

. داغه ذهنم !!
. پر شدم از یکشنبه های تو !
. دلم شماره 8 رو می خواد !!
. و این آخریه ... یعنی چی ؟!

نجمه said...

سلام سم.
شما راحت باش.
سالي يه بار هم سر بزنيد كسي بهتون چيزي نميگه!
اين پستتون هم اينقدر ريز بود كه چشم من فقط تا وسطش دووم اورد.وسط راه ناكار شد!!
اين س.م من رو ياد سعيد مظفري انداخت.نسبتي با هم ندارين؟!
تازه‌اش هم!ما اصلا فيلتر ميشناسيم كه آنتي فيلتر هم داشته باشيم؟!چه حرفها ميزنيد‌ها!!اين تهمت زدنهاي پي‌در پي آخر و عاقبت نداره.
از ما گفتن!

نازنین said...

محشر که نه...از محشرم فوق العاده تر بود...دارم سعی می کنم 13 رو رمزگشایی کنم!!

عطیه said...

خيلي خوب بود مرسي..

فقط يه چيزي: آخرش چي شد؟ خوابه درست بود يا اشتياق مهم تر؟

مهرداد (عصیان در 12 شب ) said...

عمرا که مچت رو بگیریم

علی said...

زندگی خالی نیست
مهربانی هست،سیب هست،ایمان هست

علی said...

زندگی خالی نیست
مهربانی هست،سیب هست،ایمان هست

هلیا...!«موج سبز0110» said...

سلام.!
همون سم خیلی قشنگه.!!

.

و اگر آدم هم مثل من آدم بود
و دلش نی لبکی بود حزین
می سرایید به اندازه ی یک حنجره دز گوش زمان





.





.


و تویی جان جهان
نیز منم کالبدی

.

. .!

جودی آبوت said...

بادبادک باز را خوانده ای ؟؟
به روزم

1367 said...

کجایی سم؟
تو هم رفتی سفری جایی؟
خب چرا نیستی؟

عطیه said...

حالا گرفتم چي شد!!!!!!

سایلاس said...

من ف.ص نیستم ! پس کلن نخوندم !


اون پون اول پیش نویس بود !

لیلاوزینی said...

راهه های باریک عمر با طلسمم شکست +سفرنامه به روز است...

نیوشا said...

مثل همیشه عالی بود

نیوشا said...

قابل لمس کردن و هم راه شدن

ماهلیمو said...

عجیبه. فکر میبره سم.

ابوذر said...

پسر! آیتم 2 خیلی خواندنی بود...فوق العاده

بچه ای در مثلا دانشگاه said...

ممنونم به مهمونی من بچه اومدی

پدرخوانده said...

سلام!
خوندم !
حاج آقا !خواب , حافظ , اخوان , گناه ! وای یه حس عجیبی به من داد !
اصلا نمیتونم توصیفش کنم !
اصلا نمیدونم خوبه یا بد

نیوشا said...

چه حس خوبی وقتی حافظ بهت جواب بده حتی اگه تلخ بگه ولی حس شیرینی مگه نه

یوکابد said...

سلام!
آخه کجاش منفیه؟؟؟؟!!!

هلیا...!«موج سبز0110» said...

خودتو دست کم نگیر بابا.!
تازه مطبتونم خیلی قشنگ بود.!!

حنانه said...

هييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييي!
سم!
اينا چي بود؟
چرا اينجوري بود؟
چي شد؟
چي نشد؟
يني چي؟
يني كي؟
وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااي.
اينجوريشو نديده بودممممممممممممممممم.
اينجا چه خبره؟
كي؟

ببين ببخشيدا ولي تو كف نوشته هات موندم.
انگار همه ي ادما تو شخصيتشون تو اون درونشون چيزايي غير از ايني كه نشون ميدن دارن كه شايد واقعا فرق كنه. براشون عزيزه و گاهي بيشتر از اونچه كه نشون ميدن دوستش دارن!
در هرصورت غرض از مزاحمت اين بود كه بگم به روزم تو هم بيا پيش من منتظرتمااااااااااااااااا.
امروز هم يك شنبه ست....
فعلا...

مرجان said...

قلبم درد گرفت

می فهمم!

مرجان said...

لینکت کردم. دنیای غریبی داری. غریب اما مثل همه

نازنین said...

هنوز دارم سعی می کنم...انقد خنگ نبودما!!!!

anonymous said...

سلام سم
خوبي؟
من نتونستم كامل متنتو بخونم.آخه يه جوريه!!!!
يه چيزايي فهميدم.حالا شايد خيلي هم مهم نباشه.مهم اينه كه دلم برات تنگ شده بود.
چه خبرا سم؟ما رو نميبيني خوشي؟
حالا اين ف.ص كي هست؟هان؟من ميخواااااااااااااااااااااااام بدونم.زوووووووووود باش بگووووووووووووووووو......
موفق باشي بچه جون

مانی said...

زندکی شاید همین باشد یک فریب ساده و کوچک آنهم از دست عزیز که تو دنیا را به غیر از او نمی خوا هی.....

هلیا...!«موج سبز0110» said...

آره مهمی.!!
ایرادی داره؟!

علی علی اکبری said...

نور بالا میزنی رفیق! بوی شهادت گرفتی.... خبریه....؟

علی علی اکبری said...

بابا سرویس کردی ما رو....
به نیت درغگوی خوش حافظه ، قربه الی الله!

مینایی از جنس مینا said...

من به روزم خوش تیپ(پپسی رو حال کردی سم جون؟)

صاحب خانه (سم) said...

خیلی دوست داشتم بیای و ببینی.
خب زورم رو هم زدم.
نشد.
نیومدی.
تموم شد همه چی.
هیچ کی این کامنت من رو نمی بینه.
خب.
بهتر.
شاید.
تا بعد.
بعدی که هیچ وقت وجود نداره.