- "رسمیت" یا به عبارت بهتر، "رسمی بودن"، همیشه به معنای واقعیت نیست، چه بسا در بیشتر موارد مترادف است با ادا و اطوارهای دروغین یک عده "من" و "شما". ولی اکثراً آنچه "خاطره"ی در بیشتر موارد "نه چندان شیرین" می شود، همین "دروغ های رسمی" و عصاهای قورت داده و در گلو مانده است.
مسافری را در نظر بگیرید که برای خداحافظی اش "گودبای پارتی" می گیرد تا "خاطره"ای "خوش" قبل از رفتنش بسازد. مهمانان این پارتی، تمام لبخندهای نزده شان را همراه آورده اند تا "خوش" بگذرد. "رقص" در این مهمانی "Dance" نیست، بلکه با دو "بشکن" همزمان دو دست، گردنِ کمی "کج" شده، و یک زانوی کمی "تا" خورده شروع می شود و با تعویض مکرر "تا" و"خم" و "شِکَن" بین همین اعضا ادامه می یابد. – در گودبای پارتی، حتی در نهایت ایرانیزاسیون، کسی کمر "قِر" نمی دهد.- حال آنکه همه خوب می دانند این مهمانی خداحافظی واقعی نیست و آخرین "خاطره" و آخرین تصویر، جلوی گیت فرودگاه، و با چشم های اشکبار به جای لب های خندان، شکل می گیرد. اما این "واقعیت مجازی" و این "همایش رسمی" جزء جدایی ناپذیر زندگی اجتماعی ما انسان هاست و آنقدر اهمیت دارد که برای آن بهترین لباس های مان را بپوشیم.
- قبل از من و تو، برای هر چیزی "دوره" ای تعیین کرده اند. "تناوب"ی که هر کدام از ما تنها در "پریود" خودمان "رسمیت" و چه بسا "شخصیت" داریم. و خارج از آن، "اضافی" و گاهی هم "هیچ" محسوب می شویم. "دوره"ها در زندگی ما وجود دارند. می آیند. شروع می شوند. "طول" می کشند. خسته مان می کنند. تمام می شوند. می روند و "بعد" ها، دلمان برایشان "تنگ" می شود. سه مرحله قبل، یعنی درست پیش از "تمام شدن"، "رسم" و "عُرف"ی وجود دارد که ما را مجاب می کند که به هم لبخند بزنیم، از خاطرات خوشمان بگوییم، و آنرا "بهترین" "دوران" خود بدانیم. هر چند صادقانه معترفیم که معصومیت کودکی، کنجکاوی و صداقت نوجوانی و شور و انرژی جوانی را در خودش نداشت.
- گستاخی، شورش و یا انقلاب در برابر تناوب و توالی دوره ها، فقط در لحظه "پایان"ِ دوره، وقتی "غرورِ تمام نشدن" ما را پُر کرده، لذت بخش و شادی آور است. ما، چون محکوم به "اجتماع"یم، مشمول قوانین آنیم و اجتماع، چون "دل" نمی شناسد و "رسم" می شناسد، ما را بر می گرداند به همان قالب های چِفت بسته و "از پیش تعیین شده" خودش. حال این وسط، حضور چند "یاغی" که "ساختار شکنی" می کنند، "جو گیر" می شوند و وسط گودبای پارتی کمر قِر می دهند، به قول طرف: " دزدی ست که آمده و سنگی انداخته". ما، حتی اگر "رسم" بشکنیم، "رسمیت" محیط ما را دور زده، در خود حل می کند و "رسم شکستن"مان را می شکند- به قول بچه های همشهری جوان، "نمودارمان را رسم می کند"-. ما، محکوم به اجتماعیم و اجتماع، حکم به اتمام تمام دوره ها، دیر یا زود داده است.
- این "دوره" زندگی ما تمام شده، حتی اگر بخواهیم با تمام توانمان کِشش بدهیم. دیگر هیچ وقت آن "همه" ای نخواهیم شد که روز "اول" بودیم. دوستانی داشتیم که باید ما سراغشان را می گرفتیم تا دوست می ماندیم و دوستانی بودیم که اگر تک و توکی سراغمان را نمی گرفتند، دِق می کردیم. "رسم"ِ کهنه هر ساله، امروز، روز آخر، به جنگ همه این "داشتن"ها و "بودن" ها آمده تا آنها را از جاریِ "واقعیت" شُسته، به حباب "خاطره" تبدیل کند. ما، امروز، تُند و تُند، "خم" و "تا" و "شِکَن" را به هم تبدیل می کنیم و روی صورت هایمان نقاشی های "خنده" دار "رسم" می کنیم، تا اگر فردا روزی، مسیر زندگی مان به همدیگر برخورد یا خواستیم خیابان زندگی مان را برعکس قدم بزنیم، نزدیک ترین و "دَمِ دست" ترین نقطه این "دوره"، با خاطره ای شاد در را برایمان باز کند. می خواهیم "پُر خاطره" تمامش کنیم تا به "بهترین" بودنش ایمان داشته باشیم، هر چند معصومیت و صداقت دوره های پیشین را نداشته باشد.
- "غرور تمام نشدن" نیست که مرا نگه داشته. حتی چند علامت سوالی که شمارش معکوس این چند روزه، تمام فرصت جواب دادن آنها بود، هم نمی تواند مرا متقاعد کند که "رسم" و "عرف" را بشنکم. علامت سوال ها همیشه بوده اند، همیشه هم می مانند و هم آنها هستند که "سطح" خاطره های آینده ما را از این دوران، "عمق" و "ارتفاع" می دهند. توضیحش را نخواهید. دوستانِ من، همه، خاطره هایشان را پشت این دیوارهای آجری چال کرده اند تا من، امروز، روز آخر، تا یکسال دیگر، در قبرستانِ "خاکستریِ" "خاطرها"، قدم بزنم و زندگی کنم. این "زنده مانی"، نه غرور دارد و نه شادی. من، محکوم به اتمام این دورانم. تا این جای قضیه فرقی نمی کند. اما "محکومیت"ِ من به "اجتماع"، مرا وادار به گرفتن "گودبای پارتی" کرده. و من، با "تلخند"، به "رسمۛخند" های روی صورت آشنا ها خیره شده ام و حسرت نگاهم، به عمق "خاطره" ها و "حادثه" های مغزم به کاوش نشسته، تا "علامت سوال" هایی را که "نمی دانم کي" ها، نمی دانم چرا نمی دانم کُجا به زندگیم آویختند را برایم روشن کنند.
شمارش معکوس به پایان رسیده. هیچ بمبی، برای رسیدن به لحظه انفجار، زمانش forward تغییر نمی کند. از فردا، ساعت ها forward می چرخند و دیگر هیچ "رسمیت" و جذابیتی ندارند. بُمب، "رسماً" ترکیده، همه چیز را به هوا فرستاده و من، میان گرد و غبار خاطره ها، هنوز قدم می زنم.
پی نوشت:
خودم هم خوب می دانم آخرین روز رسمی دانشگاه، -پایان رسمی اش- ، روز آخرین امتحان است. اما خُب، ... ، می دانید که ... من خیلی "رسمی" ام!!!!!
52 comments:
سلام
مچتو گرفتم
اگه دو سه تا از نوشته هامو هم خونده باشی میدونی تفکرات نابم تا کجا قد میده پس اگه وسط کامنت گذاشتن هنکیدم ببخشید.آخه خیلی فلسفی چاخان می کنی.
امیدوارم این پایان آغاز خوی برات باشه
تصحیح می شود:"خوبی"
ببین !
دیگه ای در کار نی !
رسمی ها
یه رسمیت
هیچ وقت
جذاب نبودن !
نیازی نی که !
اینجا ایرانه !
تو هم می دونی !
منم می دونم !
با جذبه هام (مثلا) می دونن !
ولش !
چرا نمیای ترسیدی ؟!
دکور اتاق من بالا تا پایین مداده !دونخته دی ! تو عکس پست قبلمم کاملا مشخص ن !
!!!!!
حالم یوخوده عجیب شده اومدم بگم :
هر روز بهتر از دیروز
دروغگو راستگو تر از تو هست؟؟؟
چه موضوع انشای باحالی !!!! قر کمر در گودبای پارتی !!!!!!
بیخیال همه رسمیت ها!
من همون دم در فرودگاه برات اشک میریزم!
نه گودبای پارتی بلدم نه قر نه خنده!
سخت نگیر به قول بچه ها امیدوارم این پایان برات آغازی شیرین تر رو به دنبال داشته باشه
پایان چی؟!!چی تموم شد؟!!ترم؟!!
فارغ التحصیل میشی آیا؟!!
وخت می خواهد خواندنش !
ساعتی که دارم نظر می گذارم را ببین !
بررسي متفاوت جالبي بود به تمام شدن دانشگاه.. من وقت نكردم به دانشگاه بگم خداحافظ يا گودباي پارتي بگيرم..
نمي دونم ولي دقيقاً تركيدن بمب خوبه يا نه..
به هر حال هر بمبي مي تركه
از حالا به بعدش خوش باشي و موفق..
بیا و بخون پست شاید آخرم رو...دوستی که هیچ وقت ندیدمت...
قالبت تو سیستم من بهم خورده میاد مشکلی پیش اومده؟
آپم
همکنون...
من به روزم.
الان وقت ندارموبعدا میام میخوونم.در زرنگی شما هم که شکی نیست
و تو باز دروغ گفتی؟؟؟؟
سلام.خوبي؟بيا پيشم.به روزم.
يا فاطمه مددي.
سلام دوست عزیزززززززززززززززززز
حالت چطوره؟
چیکارا می کنی؟
وقت خوش باشه براتون
خوب
وبلاگ قشنگی داری دیگه خسته نباشی پستتم جالب بود همیشه پاینده باشی
گلمممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم
============================================
من اپ کرددددددددددددددددددددددددددددم
پیامک 6 و 7
منتظرتماااااااااااااااااااااااااا
می یای
اومدیاااااااااااااااااااااااااااااااااااا
موفق باشی عزیزم
بابای..........................قربانت کامران
جلالخالق!!
سلام سم!!!
مثل اينكه اصلا حالتون خوب نيست.هنوز جو گودباي پارتيتون توتونه!
ما كه هرچي خونديد مفهوم خوابيده پشت اين كلمات رو نفهميديم:رسم،رسميت،من وشما(چه حرفها!)،خم وتا و شكن،خاطره،خودمان،شخصيت،دوره و...
اين جملهي دزدي آمده و سنگي انداخته خيلي بودار بودها!!مواظب عكسالعمل محافل سياسي باشين!
شمارش معکوس رو بشمار !به زودی بر میگردم
کدهای نایت اسکین هم برای شماها بد نشدا
اوضاع و احوال ردیفه؟!
اینا دوروغ بود؟
خوندم و به یه نتیجه گنده رسیدم !
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
تو دروغگو نیستی !!
گفتی خداحافظی و اشک و فرودگاه ...
به یادش چقدر گریه کردم !!
دیدی تو دروغگو نیستی !!
عیبی نداره سم 1 دقیقت فقط شد 18 ساعت
طولانی بود
نخوندم
هرجا عشقمون بكشه سرك ميكشيم،هرچي عشقمون كشيد ميگيم ،هروقتهم عشقمون كشيد،بروز ميشيم. ياحق.
"خم" و "تا" و "شِکَن" را به هم تبدیل می کنیم و روی صورت هایمان نقاشی های "خنده" دار "رسم" می کنیم !
من فک کنم یه استراحتی به خودت بدی بد نیست !
به روزم
اولی رو کاملا درک کردم
خوب اين روزها هيچ كجا نرو تا از اين چيزها نبيني!
سلام
بابا رسمی...!
من به روزم
تو را من چشم در راهم
روز اخر توی امتحان اخر ... یه برگه ی سیاه اما ه مخ سفید ... خالی از هر گونه علم چه رسمی چه غیر رسمی .... والا
عجب!
موافقم... به خصوص با ماجرای دوره و دوره ای بودن!
آهنگ هم محشره!
یک نگاه اجمالی روی کل ویلاگ کردمتا در یک فرصت مناسب همشو بخونم. چون فکر می کنم می فهمم و ......
یه زمانی آخرین روز دانشگاه رو روز مرگ خودم می دونستم. ولی حالا دیگه برام فرقی نمی کنه!
ما توی همه دوره های زندگیمون یه سری آدم رو جا می ذاریم و ازونا گاهی حتی خاطره هم نمی مونه. شمارش معکوس.... جالبه!!
من منفجر نشدم. نمی دونم چجوری ولی خنثی شدم.
سلااااااااااااااااااااااااااااااام
ما آمديم تا حالتان را بپرسيم....
پنج ساله شدي ؟؟؟؟؟اي بابااااااااااااااا...چيه بابا.....تنبل.....
ديگه چطوري ؟ خوبي رفيق؟ 28 به بعد به من سر بزن.....ميدونم قهر كردي تا آپ نكنم نميايييييييييييييييي.......
امتحاناي ما هم 7 تير تموم ميشه.....
و بعدش....هيچيييييييييييييييييييييييييييييي......
موفق باشي رفيق....
دلم واسه اينجا تنگ شده بود....
پر از خالی به روز شد
خب سر می زنید که؟
یکی از عقل می لافد یکی طامات میبافد
بیا کین داوری ها را به پیش داور اندازیم!
حافظ
آپم
همکنون...
رسماً اووووف...
من به روزم استاد
سخت می گیری.. دنیا محل گذار است
به روزم
من به شخصه مدتیه رسما" تعطیلم
حتی بیشتر
سلام سم.
دوباره اسم اون وبلاگت رو گم کردم!!
ناراحت نشو!وقت کنم یک کم بگردم پیداش میکنم!
سلام
من به روزم
تو را من چشم در راهم
سلام علیکم!
نمیگم خیلی قشنگ بود چون نخوندمش اما میدونم تو دستت واسه نوشتن قشنگ حرکت میکنه.
امدم حالت رو بپرسم و برم.
آپ نیستم. حوصله آپیدن ندارم.
اینجا ستاره ای سو سو می زند،توسط بنده به روز شد
خوندمت رسما... به روزم رسما...
می فهمم...کمی فقط...
منم روزای آخرمه
اغلب باید یه دوره بگذره تا آدم بفهمه لذتش چی بوده !
دخترکت و دوست دارم ...
هر کی تو آسمون بیفته سوخته ست !
تموم نشد روزای رسمی ... کلاه سر شما هم رفت
اول از همه منم مثه همه از اینکه له بشم می ترسم خوب.
دوم اینکه ما بالاخره نفهمیدیم
اضافات ما چه ربطی به صدقه داره !
(آی کیوی من در حد سس مایونزه بابا ارایه های ادبی بکار نبر تو نظرت )
بابا راحت باش هر چی می خوای بگو .
Post a Comment