اگر سیگار بودید دوست داشتید چه کسی شما را می کِشید؟
من خیلی داغ هستم. پس احتمالاً مارلبروی قرمز می شدم. انگشت های باریک دختر سبزه رویی رویِ گردنم قیچی می شد که احتمالاً خیلی توی جمع سیگار نمی کشید؛ مگر اینکه عصبی باشد. خودش فکر کند لب هایش خیلی پهن اند –واقعاً این طور نیست- و رژلبش را طوری بزند که کمتر نشانش دهد. کمرنگ بزند. طوری که داغیِ من بیشتر به چشم بیاید تا لب های او. وقتی هم چند روز پشت سر هم خانه می ماند خیلی آرایش نکند. توی این وقت ها عادت نداشته باشد پوست لبش را بکند – نمی دانید بوسیدن لب های دست انداز دار چقدر مشکل است-. من را خیلی روی صندلی های قائم و پشت میز کار نکِشد. بیشتر دوست دارم لم بدهد روی راحتی، پاهایش را دراز کند٬ می تواند روی میز کوچک وسط بگذاردشان. خیلی دوست نداشته باشد دودم را – که مثل روحِ من است- حلقه کند. مستقیم فوتم کند سمتِ بالا. آن هم در حالتی که فقط برای فوت کردنِ من سقف را نگاه کند. اگر روزی تبخال زد آن را با آتشِ من بسوزانَد. هیچ وقت هم نگذارد زیاد خاکستر به من بماند. همیشه، آن را با یک ضربۀ انگشت، خالی کند توی زیر سیگاری شیشه ای با عمق یک بند انگشت. من را توی همان پاکت خودم نگه دارد. مگر در حالتی که از عشقش یا از دوست پسر سابقش یک جعبه یادگاری گرفته باشد و به آن هم یک چیزی، مثلاً یک زنجیر طلاییِ یک اینچی، منگوله شده باشد. می دانید؟ از مستطیل های منظم بدم می آید. وقتی هم که کارش با من تمام شد، اول من را قائم فشار دهد تا خاموش شوم، بعدش بخواباندم وسط خاکسترها، کنار بقیۀ مارلبروهای قرمز.
+ دیوانه من را به یک بازی دعوت کرده.