Sunday, August 16, 2009

SurDream

زنگ که خورد٬ همراه موجِ جیغِ دختربچه ها از درِ مدرسه زد بیرون. بابای مدرسه را اصلا ندید که مثل همیشه آن گوشه ایستاده بود و با لبخندِ زیادی پهنش با بچه ها خداحافظی می کرد. خوشَش بود. راهش را از میانِ مامان هایی که آمده بودند دنبال بچه های شان و بچه هایی که منتظر مامان های شان بودند باز کرد. کنار خیابان ایستاد. همان یک طرفی را که ماشین ها از آن جا می آمدند و می رفتند توی میدان را نگاه کرد و ازش رد شد. به سمت خانه شان سرپایینی بود. نزدیک های ظهر٬ سایه ها آن قدر کوتاه بودند که آفتاب حتی به قدِ کوتاه او هم می رسید. او اما خوشَش بود. موزاییک های سنگفرش پیاده رو کوچک بودند. توی ذهنش چند تایشان را کنار هم مرتب کرد و بعد دورش یک مربع خیالی کشید. همین طور چند تای بعدی و مربع بعدی را. پای چپش را بالا بُرد و از مربع اولی لِی زد توی دومی. بعدش هم به سومی. کوله مدرسه اش با آن خرس دماغ صورتیِ رویش بیشتر از خودش بالا می پرید انگار. توی لِیِ چهارم وسط هوا پایش را عوض کرد. حالا روی پای چپش بود که رسیده بود به گل فروشی و شب بو ها می رفتند که مستش کنند باز٬ همان طور که بعدها صدای تار مستش می کرد. دوست داشت یکی از آن گل صورتی ها را که اسم شان را نمی دانست بزند به مقنعه اش. به دماغ خرسَک هم می آمد لابد. همین که از گل فروشی رد شد این آرزو هم از دلش رد شده بود. شست هایش را انداخت پشت بندهای کوله اش٬ لبخندش را تا پیش از باز شدن لب هایش کِش داد و با ریتمِ ترانه ای که توی دلش با صدای بلند می خواند شروع کرد به نیم پرش روی این پا و آن پایش. کوله اش چپ و راست می شد حالا. توی کوچه که پیچید درخت ها و ماشین ها و سایه ها هم می رقصیدند. ترانه و رقصش توی یک نقطه اوجِ باشکوه٬ درست دمِ درِ خانه تمام شد. ناگهان یادش آمد تنهاست. یادش آمد داداشی اش امروز اصلا نیامده دنبالش انگار. داداشیِ قدبلندِ خوش تیپش که دستش هم به زنگ می رسید. بی هوا دو خطِ خیس از وسط چشم هایش شروع شد٬ از گونه هایِ سبزه تُپلی اش گذشت٬ گوشه لب هایش را جا گذاشت و سُر خورد سمت گردنش. (همه این ها در کسری از ثانیه اتفاق افتاد). با دست کوچکش کوبید به در. هم زمان چیزی از توی دلش آمد بالا. همین که رسید توی گلویش٬ گریه اش هق هق شد. باز هم کوبید به در. این بار با دو دست. با ریتمِ هق هق.


 


+ چشم هامان


+ عشق اشکنک داره!

107 comments:

حامد said...

و هی در زد و در زد به امیدی عبث که شاید کسی باشد برای او ...

کیوان said...

توصیف خیلی زیبایی بود.

مخصوصا بعد از مدسه (سنگ فرش ها)

عوض شدن یه دفعه ریتم داستانت هم مثه آهنگ های راک جذاب بود.

پ.ن. چه حوصله ای داری لینکاتو این جوری مرتب کردی.

پ.پ.ن. از قدیم گفته اند دروغگو کم حافظه است. گویا شما استثائی هستید بر گذشتگان.

فرانی said...

خیلی دردناک بود.

مهشید said...

تو خیلی بدی من گریه م گرفت

sunrise-avenue said...

واو!
انگار تمام مدت خوندن منم باهاش بودم.
تا تجربه نکرده باشی اینجوری نمیشه نوشت , جدا چند بار به جای یه دختر بچه از مدرسه اومدی خونه تا به این حس برسی؟!!

کار شما داره خیلی خیلی درس میشه گویا.

احمدرضا توسلی said...

دخترک یاد نگرفته بود که باید فراموش کند....

خزعبلات عزیزاله خان said...

شاید وقتی بزرگتر شد یاد بگیره که باخنده هق هق بزنه!
البته اگه مثل زنی که توی پله دوم خونه ی پدریش بین رفتن و برگشتن مونده باشه!(کتاب "سال بلوا" نوشته ی عباس معروفی)
مرسی سر زدی رفیق

هالوی اسفندی اغتشاش گر said...

اول...


ما اغفال شدم

هالوی لٍی لٍی لٍی لٍی said...

من مواد مصرف کرده بودم و اینکارارو کردم و رقصیدم ... و الان که پرید همش ، دارم هق هق میکنم که چرا آتو دادم دست پسرای محله و همه فهمیدن من رنگ لپام و لاپام سبزه ... من الان پاکم و لی پشیمونم ...

بندباز said...

این داستان واقعی بودایا؟

اخی این همه خوشی یهو پرید

زیبا توصیف شده بود این دخترک قصه

دلمان برای این هق هق ها اتش میگیرد

کوروموزوم نا معلوم said...

گونه های سبزه ی تپل دخترک را دوست می داشتم.

زن پدر 19 ساله said...

خوب نوشتی !اما من موقع دوباره خوندنش اون خط اول رو حذف کردم تا وسطای داستان و از اون خطی که به مقنعه اشاره کردی بفهمم قصه چند دقیقه از زندگی یه دخترکو می خونم!

زن پدر 19 ساله said...

خوبه که گاهی مخاطبو تو یه شکی بندازی که در حقیقت بی معنیه چون تا اواخر قصه(به زعم من) فرقی نداره که این کوچولو دختره یا پسر!واسه همین حتی اگه کنارت بشینه و نوشته تو بخونه هم روش نشه بپرسه:"دختره یا پسر؟"

کوچ نورد said...

زیبا و دلخراش...

شادی said...

شاید بزرگ شدن بهش این فرصت رو بده که فراموش کنه این همه تنهایی رو..

ش ا ی د...!!

نگین said...

توصیف قشنگی از زندگی بود...
همه ی ما شاد و خوشحال به مقصد زندگیمون می تازیم و وقتی می رسیم تازه می فهمیم کسی خونه نیست...! تازه می فهمیم که همه ی مسیرو تنها بودیم... تازه می فهمیم که زندگی دویدن به انتها نیست, لذت از مسیر است....!

لاله said...

آرزو کرد که ایکاش داداشی در را برویش باز کند. صدای مامان که از پشت در اومد پرید بغلش.همین که در بسته شد آرزویش هم از دلش رد شده بود.

ماه پیشونی said...

چه خوب دختر بچه شدی!
با همون حسهای دخترونه
با همون لحظه های مدرسه
لذت بردم ممنون

کوچه نادری said...

عجب. نباشد برای هیچکس ایکاش...

دیلاق ِ پَتیاره ! said...

این بالاییا همه فهمیدن .
ولی من چن نکته رو نفهمیدم آخر ...
1.داداشش مُرده بود؟
2.چرا هـِی هَمَش خوشِش بود ؟
3.ننه بابای مُرد-ش کودوم گوری بودن ؟!
----------------------------
سبک نوشتار 20
جمله بندی20
موضو 15-16

دیلاق ِ پَتیاره ! said...

و همانا همکنون ما مرده ی آهنگ بلاگتان شدیم و از بس محو آن بودیم هـِی دو دسته ی عینکمان را به سمت بالا و پایین فشار دادیم تا یکی از شیشه هایش در آمد !

همکنون... said...

من نظر نداد ه بودم؟
نوشته بودم و هر روز این داستان تکرار میشود...

ایـ ـزد بانـ ـ ـوی گـ ـ ورسـتـان said...

بوی شب بو مست کنندست؟آیا؟

ایـ ـزد بانـ ـ ـوی گـ ـ ورسـتـان said...

از اين خوشم اوومد ييهو: شست هایش را انداخت پشت بندهای کوله اش٬ ....

و البته كل داستان خووب ترسيم شده بود (اينگاري من نويسندم اونم از نوع حرفه ای :دي) صحنه ها همش توو ذهن قابل تجسم بوود !

حسام said...

بسیار لذت بردم

R.mita said...

یاد کلاس اول دبستان خودم افتیدم که همیشه سعی می کردم پامو تو مربع خاصی بذارم .... البته هنوزم این عادتو دارم

روان پریش said...

داداشش تو بازداشتگاه بوده لابد. شاید هم زیر خاک یا پیش زنش یا یه شهر دیگه.

من هیچوقت راه مدرسه رو نفهمیدم. همیشه سرویس داشتم.

Gorkiy said...

تو هم داشتی نگاهش میکردی! درسته؟

ش said...

فکر کنم همه یه بار اینجوری شده براشون!
بیچاره تفلکی دختر بچه، تک و تنها توی گرمای ظهر، بد ترین قسمتش اینه که میبینه همه دنبالشون یکی اومده، ولی خودش تنهاست!

آدمک چوبی said...

آخی حیوونی ..!
بهش خوشی نیامده بود .

کافه اسپرسو said...

خوب بود. یک خورده خوندنش برام سخت بود

sababoy said...

Marketing به سبک Sababoy :
فرصتي استثنايي عضويت در سايت گرين هورس، مادام العمر و ماهيانه حقوق دريافت کنيد. با کمي تلاش، تا آخر عمر با خيال آسوده زندگي کنيد. شما مي توانيد ماهيانه از 90000 تومان تا 92000000 تومان حقوق دريافت نمائيد. بله... ماهيانه حقوق ثابت نود و دو ميليون تومان دريافت کنيد. باور کنيد جهت زندگيتون عوض ميشه اگه يه بار و فقط يه بار مطالب اين وبلاگ رو کامل و دقيق بخونيد. هيچ غل و غشي در کار نيست. ذهنيت بد رو از خودتون دور کنيد و شروع کنيد به خوندن. اول بخونيد. حدس و گمان رو بذاريد کنار! قضاوت و محاکمه رو هم بذاريد واسه بعد !
برای دیدن شرایط به این آدرس مراجعه کنید و برای ثبت نام به آدرس دوم مراجعه کنید.
http://sababoy2.blogfa.com
آدرس ثبت نام:
http://tickerbar.info/join_now.ghc?r=230380728

Sababoy

پرومته said...

... و دري كه شايد هرگز باز نشد ...
پ.ن : من رو ياد خيلي چيزها انداختي !

همکنون... said...

من بازم آپم

جدا چرا هر روز میام خبر میدم به همه ؟

همکنون...

سانای(شاید آخرین حوا) said...

دلم گرفت...............
الهی

انسان ریخت said...

همیشه امان همین شده انگار. ته خط که می رسیم، تازه بغض می کنیم. من با تمام داداشی های دراز دنیا شاید باید کفرمان بگیرد وقتی توی کوچه های که خوشش بود، جا نداریم.
پ.ن: زنده را نمی دانم ولی هستم!

سپنتا said...

چه شبیه،

نیلوفر said...

سلام
میشه منم بیام اینجا؟
خب دختره یه لحظه خودشو بذاره جای من که همون برادر رو هم ندارم بعد میفهمه نباید گریه کنه

پرتره تنهایی said...

کوچک و بزرگ ندارد...برای همگی ما سر مستی و ماتم کسری از ثانیه فاصله دارند همواره.نمی دانم اولی تعجیلی برای رفتن دارد یا دومی چشمی دیدن اولی را ندارد.شاید هم که رسم بازی اینست اصلاً و ما بی خبرانیم.

پـــــوریــــــا مــــنــــزه said...

کسی هم که درو باز نمی کنه ...

خلاف جهت عقربه های ساعت said...

یه احساس بود یا خاطره؟

مهندس پنگول جونی said...

جالب بود
ممنونم

ژنرال said...

خوش است دیگر

انگار پایان هر خوشی گریه ست!

anonymous said...

امتحانی بود!!! دانلودش کردی؟

استاکر said...

مثل بچگیهام
وقتی حمید شهید شد من هنوز در فکر یام یام هایی بودم که عصرها برام می خرید .

Miss.Dark said...

با این توصیفی که کردم منم مثل ِ تو آدمای زیادی می شناسم که تا آخر جنینن ولی من بیشتر حرفم مربوط به عام بود نه خاص

مرینو said...

اون روز که تمام وجود من یکدفعه درد گرفته بود ، نه.
ولی امروز الکی الکی خیابون رو پر کرده بودند.پستم کاملا گویاست.عصبی می کنند آدمو ، آدم میاد آروم بگیره بدتر وحشی میشه!

مرینو said...

اول باید اینو می نوشتم یادم رفت:
این پستت غمگینانه زیبا بود.از همون اول که شروع کردم بخونمش دلم گرفت.شایدم گرفته بود قبلا.

قلم فرانسه said...

این آیکون کف مرتب احتباج دارد!

محمد صالح رزم حسینی( ابوکورش ) said...

پسر ژپتو...
کارتونی جدید...
http://abukoorosh.blogfa.com/

سامان said...

مرگ هم مانند زندگی ضرباهنگ ها و ریتم خود را دارد...
کودکی و مرگ...
----------------------
یک هدیه از من به تو دوست خوب وبلاگی به خاطر این پست متفاوتت:
کتاب "فراتر از بودن" نوشته "کریستیان بوبن"...

me! said...

ااا؟ داداشيش چي شد؟ در قسمت بعد توضيح مي دي؟

‌وحشـــىــــىـــی said...

دلم خواس کوله بندازم شستامو بندازم زیر بندش بیافتم توو خیابون

‌وحشـــىــــىـــی said...

این مامک خادم توو وبلاگ توئه داره میخونه؟

misanthrope said...

بچه سوسول
اَیییییییییییییی

1900 said...

بچهه یخورده دیر میگره قضیه رو
به منم سر بزنید

هلیا said...

کودکی درون تن هاییش مُرد...


پ.ن: وصف زیبایی بود، بکر. ممنون

حسین said...

زندگی همیشه هست، ولی توی کودکی بیشتر هست،
جریان دارد ...

بسیار زیبا

بندباز said...

هنوز همان ماجرای دختر لپ دار این جا ادامه داره؟؟

Leo said...

آخ...
فشردگی...
اشک.

درخت بی سایه said...

فوق العاده بود.

باران said...

با قلم فرانسه موافقم!!! تشویق میخواد جدا!!!

shadow said...

ریتم هق هق چه جوریه دقیقا"؟؟؟

آقای دل درد said...

دختر هم دخترهای قدیم . کمر داشت این هوا . باشن داشت این هوا و آن هوا .. دخترهای اکنونی که به بادی بندند و به تفی متصل.

شيده said...

من از داستاناي نيمه تموم بدم مياد مخصوصا وقتي كه اينجوري انقد قشنگ باشن ، الان دلم ميخواد بدونم پشت در چه اتفاقي ميفته براش ...
لطفا پست بعدي بقيه اش رو بنويسيد.

خط خورده said...

سلام عزيز
حرفات تاثير گذار بود
به منم حتما به سر
من لينكت كردم

خط خورده said...

اين اپت هم پر از خنده بود

موریانه های چوبی said...

ممنونم ازت دوست من
خب هر کس برداشت شخصی خودشو داره.
موفق باشی.

sunrise-avenue said...

ما اما در مورد این اتفاقا آروم نمیشویم اخیرا.
مثلا اگه ظرفیتش رو داشته باشیم فرهاد گوش میکنیم و تمام مدت عربده هایی میکشیم که صداش از حنجره بیرون نمیاد! (ینی نعره هامو میریزم تو خودم)
اگر هم ظرفیتش نباشه به رویاهای لطیف لنون گوش میکنیم و هی آه میکشیم!

رها said...

سلام دوست عزیز. برشی از زندگی را چه زیبا ترسیم کرده اید ! از خواندنش لذت بردم
حتا اگر این ماجرا بر ساخته ی یک دروغگوی اخمالویی باشد که نازش نمی آید باز هم نمی توان زیبایی قلم را کتمان کرد
گاهی دست ما هم باقلم تبانی هایی می کند ... خوشحال می شوم بیایید

رها said...

نوشته ها تان زیبا بود لینکتان را وارد لیستم کردم تا دوستانم هم مزاحمتان شوند

حالا هر چی said...

افرین

دختر کوچولو said...

این از اون نوشته هات بود که خیلی دوستش دارم. خیلی.

شوکول said...

سلام دروغگوی خوش حافظه عزیز.
انگار من هم باهاش بودم! یاد گذشته ها افتادم. جای اون دختربچه. چقدر دلم برای دختری که لی می زند و بلندبلند هق هق می کند تنگ شد!

شوکول said...

مثل اینکه خوب برای همه تصویر را ساختی خوش حافظه جان. (آیکون کف مرتب!) (به قول قلم البته)

299 said...

خوندنی بود ...

anderson said...

زیبا بود!!
بسی رویمان تاثیر گذاشت!!

م.ص said...

امیدوارم داداشش که حضور واقعی اش رو از دست داده بود... حداقل به حضور مجازی اش ادامه بده!!!
منتظر آپ اون وری ات می مونیم!!!

فرناز said...

باید آن چیزی که از توی دلش آمد توی گلویش را تف کند . وگرنه خفه میشود دخترک بیچاره .

شوریده گیسو said...

با توصیف زیباییت تمامیش را حس کردم

لی لی
گلها
رقص درختانو سایه ها

و در آخر حتی تنهاییش را
خیلی بیشتر درک کردم

دخترو said...

با مهر

ماه پیشونی said...

یه سوال دارم بیا وجوابمو بده!

رها said...

این شعر تقدیم به شما:

شعری از معصومه شیخ مرادی:

بغضی نشسته در تو وشلاق می شود
حالا گرفته چشم تورا داغ می شود

حالا پری کوچک تنها که در من است
به آبهای گرم تو مشتاق می شود
استاد راه می رود و می رسد به عشق
موضوع بحث واژه ی عشاق می شود
بر پلک او دروغ پریدن گرفته و...
هی چشمهاش روشن و براق می شود
او گفت در تمام غزلهای عاشقی
شاعر دچار صنعت اغراق می شود
....
می آید وجنون مرا پاره می کند
در تکه تکه های تو آواره می کند
...
استاد نیز بچه ی خوبی نبوده است
در ذهن شاعرانه ی من عاق می شود

همکنون... said...

Emergency Up
only up

hamaknoon

آقا ی دل درد said...

نگی اونو جایی. آن کجاو این کجا ....

رضا said...

رویاهایش خشک شد...
از قسمت لی لی کردنش خیلی خوشم اومد.....

hafez said...

yadam be in karaye rusi oftad ke tahe jozEatan
khosham bashe

راه من ... said...

چقدر ملموس ( و البته بسيار دلنشين!) بود!!!




روزنه said...

طفلکی !!!

شادی said...

خوبی دروغگو جان؟!

رها باش said...

خوب یکی در باز کنه دیگه!!!!!!

پس این داداشی کجاست؟؟؟

‌وحشـــىــــىـــی said...

حالا که دلت برام تنگ شده بیا من کردمت سخنگوی دولتم

سمیرا said...

کاش می شد در بی خبری ماند
کاش می شد بیدار نشویم...
کاش

صاب گالن said...

:) :(

خلاف جهت عقربه های ساعت said...


نخوندم ببخشید...
فقط یادت افتادم...

‌وحشـــىــــىـــی said...

اِ
مگه اوغانستانم نفت داره؟:دی

من نمیدونستم تو هم نفتی

چقد همه نفتی ان...

فرانکو said...

نسل این داداش ها (خواهر ها) نسلشون منقرض شده.

آقا ی دل درد said...

ما این دخترک را دیروز دیدیم . چه چیزی بود تخ سگ . بچه بازی میکنی فلان؟

شاه آمفاکتوس سوم said...

چراش رو نمی دونم اما هیچوقت با این دست نوشته ها ارتباط درستی برقرار نکردم

Setare said...

" رفتن " حزن انگیز ترین ِ فعلها ست
با این حال باید رفت
وقتی پاها از صرافت ایستادن باز می مانند و
ماندن را بی طاقت می شوند

Setare said...

خیلی بامزه بود....هیچی ندارم بگم...شاید گوشه ای از دفتر خاطرات بچگی خیلی از ماها بود..شایدم...!
ممنون می شم پستامو بخونی...دوس دارم نظرتو بدونم!
مرسی!

R.mita said...

چقدر خوشم میاد از اینجا

مهدی said...

عجب ........باز هم ..... روند نوستالوژک کودکی با دغدغه های از سر بی دردی......

آقا ی دل درد said...

ایران نیستی . مگه نه ؟

شيخ said...

RE: حرکت دورانی متفاوته لابد!

جستار said...

دلم گرفت..

صاحب خانه (سم) said...

و کسی نمی داند این واقعیت شیرین من و تو را