Friday, September 25, 2009

that is the question

+ کامنت ها درست شد. می توانید نظر بدهید.


یک نکته را همین اول توضیح بدهم: شاید حرف هایی که در ادامه می آید بوی جانبداری از یکی از دو نظریه زیر را بدهد، اما تکلیفش هنوز برای خودم مشخص نیست. یک جورهایی نیازمند مشورت آدم های بیشتر- که شما هم جزوی از آنهایید- هستم. ضمن اینکه ببخشید بدون مقدمه پرت می شوم توی موضوع.


ماها آدم های عجیبی هستیم. شاید هم روال درستش همین است. بهر حال ما آدم های عجیبی هستیم. بعضی وقت ها برای داشتن یک پشتیبان، حاضریم حتی از خودمان هم بگذریم. راستش دقیقا مسئله همین است و البته به این سادگی ها هم نیست. یعنی این موضوع می تواند در میدان (field)های مختلفی روی دهد. بعضی وقت ها حوزۀ موضوعیتش خودِ آدم ها هستند. یعنی دقیقا همان که گفتم: خودمان را فدای داشتن یک پشتیبان برای روزهای خطر و بیچارگیِ احتمالی می کنیم. مثل این می ماند که آدم خودش را بیندازد جلوی گلوله که بادی گاردش نمیرد. گاهی هم مسئله در زمان رخ می دهد؛ یعنی امروز و زندگی و شادیِ امروزمان را قربانیِ داشتنِ یک backup در آینده – و یا حتی بدتر، در بخش احتمالی ای از آینده- می کنیم. ببینید! بگذارید یک جور دیگر شرح دهم:


خانواده ای را در نظر بگیرید که دارند در یک منطقه مرزیِ یک کشور زندگی می کنند. – در مورد دوست یا دشمن بودن کشور همسایه هیچ اطلاعی در دسترس نیست!- حالا این خانواده بیایند و به خاطر اینکه ممکن است جنگ دربگیرد و خانه شان ویران شود، همه دارایی شان را بفروشند و آن را صرف خرید یک خانه درجایی مثلا پایتخت، برای این روز مبادا کنند. حالا زندگی برای این خانواده - چه بخواهند پایتخت زندگی کنند، چه همان دهات خودشان- بسیار سخت تر از حالت معمولش خواهد گذشت. (راستش خوب توضیح ندادم، اما مثال خوبی بود).


ماجرا زمانی بغرنج تر خواهد شد که  میزانی از "عدم قطعیت" (uncertainty) را هم در صورت مسئله وارد کنیم. مثلا در همان مثال بالا، فرض کنید خانواده موردنظر، زوج جوانی باشند که تازه زندگی شان را قرار است سامان بدهند. علاوه بر همه مشکلاتِ معمول و غیرِ معمولِ موجود در همان شرایط، مسئلۀ داشتن یا نداشتن و یا بودن با نبودنِ آن پناهگاه امن، آن ضربه گیر اطمینانی، هم وجود دارد. البته هیچ عقل سلیمی خوبی های داشتنش را منکر نخواهد بود، اما به چه قیمتی؟ آیا می ارزد زندگیِ امروزمان را سخت و در مواردی حتی شاید تباه کنیم، برای اینکه فردای امنی داشته باشیم؟ یا اینکه خِشتِ امروزمان را محکم بگذاریم تا اینکه فردای مان را – هرچه که باشد- روی آن بسازیم؟


+ راستش مسئله ای که من و نزدیکانم با آن دست به گریبانیم کمی از این هم پیچیده تر است. برای درکش می توانید به جای عبارتِ کُلیِ "زندگی امروز" در بالا، کلماتی همچون "پیشرفت" و "آرزوها" و چیزهایی از این قبیل بگذارید. اذیتتان نکنم! سوال این است: زندگی مان را برداریم و قدم به قدم از گذرگاه ها بگذرانیم یا آن را بگذاریم زمین و لَم بدهیم توی امنیت دائمی؟


+ شاهنامه و خدای نامه


+ وقایع نگاری یک مرگ


+ رنگ ها و لب ها

Friday, September 11, 2009

"قدر لیلی" یا "قلندرها یلدا هم نمی خوابند"

احیا را می توان دوجور گرفت: نخوابی یا خوابت نبَرَد! حالت دومش هیچ شباهتی به توفیق اجباری ندارد٬ ولی لذتش را شرط می بندم که از نخوابیدن بیشتر باشد. تویش هم هیچ آب نطلبیده ای خیرات نمی کنند که مُرادت باشد٬ اما این موقع شب آنقدر مست می شوی که به جای دادن پاسخِ دندان شکن به پرسش "چرا آپ نمی کنی" بنشینی و برای خواننده هایت از آرزوهای شب قدریَت بگویی. اینکه اولش کُلی با خودت کلنجار رفتی که فرق دعا و آرزو چیست و اینکه آیا مجاز است آرزوهایت را توی دعا به خدا قالب کنی یا نه. بعدش ناگهان خواستی که سقف همه چیز را کوتاه کند - و این خیلی از تو بعید باشد-. اینکه "همه خواهی" را از همه٬ حتی از تو بگیرد و به جایش چهار تا چیز درست و حسابی به آدم بدهد٬ مثل خودش٬ مثل تو٬ یا به قول دوستی: "درس و رقص و کار و تار"*. خودت هم بفهمی که خراب بوده ای که همچین دعایی کرده ای٬ اما دلت نیاید پسش بگیری از خدا. آرزوی قشنگی ست! بگذار پیشش بماند!! اینکه جوشن کبیر نداشتی٬ قرآنت را برداشتی و حافظ دوزبانه ای که از دوستی یادگار گرفته ای. هوس فال گرفتن زد به سرت با هردو! (تو هم از آن دور نیت کن رفیق!)


.


.


اول "شُعراء" بیاید. از ۱۳۷ تا ۱۸۳.  اینکه بعد از همه سختی ها و عذاب ها آمده: "وَ ‌‌إنَ رَبَّکَ لَهُوَ العَزیزُ الرَحیم". بعدش حافظ بگوید که:


ببُرد از من قرار و طاقت و هوش / بتِ سنگین دلِ سیمین بناگوش


چو پیرهن شوم آسوده خاطر / گرت همچون قبا گیرم در آغوش


برای شان از این هم بگویی که دستت را گذاشته بودی زیر چانه - آن ها که عکس من را دیده اند این عادت من را می دانند- و حتی الان هم یادت نمی آید به چه فکر می کردی و چقدر گذشت و اصلاً وسطش چُرت هم زدی یا نه!! از اینکه همین طور که داشتی قرآن ورق می زدی به این فکر میکردی که احیا یعنی نه اینکه شب را نخوابی - و یا خوابت نبَرَد-٬ که باید کسی را زنده کنی امشب و حتی کمی هم غصه ات بگیرد از اینکه یکی پیش از این تو را زنده کرده است. از اینکه داشتی فکر می کردی باید کامنت های این پُست را باز بگذاری یا نه! خلاصه لذتی دارد دیوانه بازی در این لیلة القدر! آن جای اش که عنوان این پست به ذهنت رسید و از شوق تا الان یک Gatorade لیمویی را تمام کرده باشی٬ آن هم تویی که آبمیوه دوست داری٬ اما زیاد نمی خوری!


 


*. لامصب چه ریتمی دارد زندگی اش! یادم باشد بسپارم برایم با این ریتم آهنگ بسازد.


+ ابن سبیل!