Monday, July 26, 2010

Autoliography

یک
بازیِ وبلاگی هست که هیچ وقت به آن دعوت نشده ام. اما فکر کنم دیگر وقتش رسیده کمی
در مورد خودم بگویم. اسم کامل من ساموئل جیمز مورِنو است، سَم صدایم می کنند و
برخلاف آنچه در موردم گفته می شود که بلدم عشق را بنویسم، باید صادقانه و صمیمانه
اعتراف کنم که هم چین کسی را اصلا نمی شناسم. همه البته می دانند که من یک دروغگوی
خیلی خیلی خوش حافظه هستم و اصلا بعید نیست آخرهای این متن قاه قاه به ریش همه تان
بخندم. شایعه فوق احتمالا به زمانی بر می گردد که صاحب رستوران بزرگی در لافایت،
لوئیزیانا بودم که شب های شنبه،
پاتوق مست
هایی بود که می آمدند آنجا
آروغ بزنند. شاد می آمدند و
غمگین می رفتند و فکر می کنم همه چیز زیر سر آن پسری باشد که می گفت مدت ها یک
دختر ایرانی را
date می
کرده و از من می خواست که بعد از ساعت 2 به او مشروب بدهم. من هم دستم را
گذاشتم روی شانۀ چپش و گفتم
:



Go home Mike! You'll never find out what that means



شب هایم معمولا پُر است از موسیقی. از آن هایی که یک نفر
تویش می خواند. از آنهایی که طرف می خواند و چس فس درکن هایی آن را گوش می کنند که
فقط بلدند موقع کف زدن انگشت های دست راست شان را بکوبند توی قسمت گوشتی دست چپ
شان و کلۀ پُربادشان را چند سانتی متری بالا و پایین کنند. هیچ کدام هم حالی شان
نیست که می شود از صندلی شان بیایند پایین، کون شان و کف هردوپایشان را بگذارند
زمین و زانوها را جمع کنند توی دست شان و زُل بزنند به نقطه ای که درست پشتِ سر آن
یارو است که دارد می خواند. بگذارید تا هنوز این پاراگراف تمام نشده اعتراف کنم که
چندوقت پیش یک متنی نوشتم در مورد کرولال هایی که توی دل شان آواز می خوانند و
هنوز خودم توی آن مانده ام و از آن موقع بدجور دلم می خواهد یک چیزی ام نبود!
دستی، پایی؛ یا یک چیزی ام بود، مثلا جای یک بخیه روی صورتم، یا رد یک گلوله که
نصف مغزم را سال ها پیش برده. همان نصفه ای که کار می کرد را. ها ها ها!



با همۀ قمپزم بیشتر وقت ها حوصله ام نمی شود با کسی حرف
بزنم. ترجیح می دهم بچپم توی یک اتاق و زُل بزنم به نقطه ای پشت سر آوازه خوان
غیبی ام و دستم را بگذارم روی صورتم و پوست کنار ناخن هایم را با دندان بکَنَم.
باورتان می شود؟ حوصله ام که نمی شود همین جوری می شوم اصلا. می روم تمام
جیرالدپارک را دو دور قدم می زنم. به دخترهای شلوارک پوشی که می دوند که بدن شان
سرِ فُرم بیاید زُل می زنم و تعجب می کنم چرا همه شان اینقدر قد دارند! روی شان
اسم های فرانسوی عجق وجق می گذارم و سعی می کنم خنده ام بگیرد! گاهی وقت ها پیش
خودم هم یکی دیگر را می گذارم که ازم می خواهد برای او هم اسم بگذارم. فرانسوی. و
من برایش می روم چیزی شبیه اُکوگومبایی یا هم چین چیزی از خودم در می آورم و
دنبالم می کند و بعد خودم را می بینم که دارم می دُوم. دور جیرالدپارک. فرار می
کنم از چیزی. با شلوار جین و کفش های 
Clark.



جوانی هایم توی یک کشتی باری قدیمی کار می کردم که آب شیرین
حمل می کرد. تنها کاری که واقعا دوست داشتم. یک بار طوفان زد کشتی مان را
تِرِکاند. مجبور شدیم همه آب ها را بریزیم توی دریا که زنده بمانیم. دلم نمی آمد.
پریدم دنبال آب هایم. از آن روز شیرین و شورم قاطی شده. دریا نمی روم دیگر. اصلا
شنا نمی کنم. پنجرۀ اتاقم باز می شود به استخری پُر از دَرِداف های بیکینی پوشِ
خوش تراش با پوست های سفید و برنزه که من از پرده های کرکره ایم به آن نزدیک تر
نمی شوم. من حتی توی تنها لیوان شیشه ای که توی خانه ام دارم شمع گذاشته ام؛ که
اگر شکست، چیزی با چیزی قاطی نشود. 

72 comments:

shadow said...

شمارا با این ابعاد وسیع وجودی کجا میتوان یافت؟!؟

احمدرضا توسلی said...

سم کم داشت این بازی... باید می نوشتی...

یاس said...

منم که میشناسی؟
ویترست بودم بابا
همون که از همه خوشگل تر بود، همون که همه بخاطرش میومدن رستورانت، انتظار نداشتم ازم ننویسی!
آه، راستی اسم واقعی م و بهت دروغ گفته بودم ...

هه، مایک، یادش به خیر، آخرش رگاش و زد و خودش و از طبقه ی هفتم پرت کرد پایین. قسم میخورم اون دختره رو نمیشناختم

مرجان said...

پس بالاخره پیچیدی...

صلح سپید said...

خوب ...
تا حالا پیش اومده یه اتفاق یا یه لحظه که در جریانه رو قبلا دیده باشی؟ اونقدر برات آشنا باشه که فکر کنی فیلم رو برگردوند عقب و تو داری یه صحنه تکراری می بینی؟
من الان اونجوریم
قبلا این پست رو خونده بودم!!
خوب اگه فقط یکمی از این نوشته ها هم راست باشه از زبون دروغگوی خوش حافظه خوبه ... احساس می کنم قدر چندتا جمله شناختمت و چون همیشه ارتباط و شناخت آدما برام جالب و دوست داشتنی بوده الان حس خوبی دارم

من بانو said...

tnx mr . monamor. no soorry. tnx mr .morno

مهدی صالح پور said...

اتولیوگرافی خوب بود... ولی خیل عظیم عشاق ت اتوبیوگرافی ت رو هم می خوان!

ت.ا.ر.ی.ک.خ.ا.ن.ه said...

جمله هات روون بود
دنبال ادامش بودی
جالب بود

مرجان said...

ووزو آن فخانس او ستن مانسنژ "آنکق؟

وحـْشـــىـــــــىـــــی said...

سالها قبل از میلاد تو چی بودی؟

خــآتون خـــآموش said...

آدم جالبی می بودید اگر بودید که نبودید .. بودید؟؟؟؟؟

نون اوّل نامه.. said...

یک بازی ای هم ما شما را دعوت کرده بودیم، این شکلی از همونه؟

لاله said...

ولی خودت حسابی قاطی ای!

انسان ریخت said...

لذت بخش بود حقیقتا...

نوشی said...

بعد از اینهمه وقت که ننوشتی.. یهو این یکی خیلی چسبید
مخصوصا اون تیکه کرولال هایی که تو دلشون آواز میخونن.. منو که آره !

علی اولیایی said...

همشهري خوانان براي همشهري خوانان به راه افتاده.
تشريف بياوريد

................. said...

خیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی خوب مینویسی! مخصوصــا ایــن آپـــ ـــــــــــــــــت!
:)

آ.میم said...

انگار که روح سلینجر در شما حلول کرده باشد بسیار شبیه او می نویسید.
لذت بردم همانطور که از خواندن سلینجر لذت می برم.

hana said...

بعله ما مچ شما را در هیچ کجای این نوشته نتوانستیم بگیریم . حتی آن جا :دی . الحق که دروغ گوی خوبی تربیت کرده ام

Gorkiy said...

ولی رییس از تو بهتر دروغ میگه. همون که دکترم هست.

نيلوفر said...

خب در نوع خودش يك پا معرفي اساسي بود .
هووووم

پشت پرد said...

توهمات جالبی بود

آمنه said...

:)))
روح سالینجر شاد به قرآن!

بهار said...

دروغهات یه جوری ان ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بهار said...

نشسته ام روی صندلی جلوی مانیتور. درب تراس باز است حجم نور با سبزی برگ ها می آید تو. دلم امروز بدجور هوس یک سربالایی را کرده. برسم آن بالا٬ قول می دهم با معشوقۀ سبزه روی نه چندان بلند قدی بنشینم و نان و پنیر بزنم و یک چایی داغ. بعدش که سنگین می شوم به بهانۀ یک چرت کوتاه٬ خوب بخوابم و توی خوابم حرف بزنم و آب بپاشد به صورتم و قاه قاه بخندد به من. به شوخی دنبالش کنم و زود بی خیال شوم که نکند سنگی بلغزد از زیر پایش و بعد یکی بیاید مرا از این رویا بیرون بیاورد که می خواهم در این دلشوره اش بمانم.
++++
این دروغت خیلی به دل نشست !!!

همکنون... said...

با یک متن خیلی مهم
آپ
کردم
خواهش میکنم بیا و حتما همه اش رو بخوون

آفام said...

الهی قربون دروغ هات! از بچگی همین بودی!!!

پرومته said...

... آی ...
دریا رو دوس ندارم منم .
تا حدی که می رم ساحل پشت بش می شینم !
آخه شهر من هیچ جای دیگه ای نداره که بری یکم بتمرگی و کسی کاریت نداشته باشه...
می دونی سم ؟
نه ولش کن باز دارم open میشم . از اینجا بودن خستم شده .

سایه said...

عالی بود!!!!!!!!!!!

يالغوز said...

به قول مامانم: وصف العيش،‌ نصف العيش!

عسل said...

سبک نگارش جالبی دارید و استعاره هاتون با ظرافت گوشه های زندگی رو نقب می زنن به هم... خواندنی بود. پایدار باشید.

خانوم میم said...

استعداد بستنت رو به سراشیبیه ... دریابش

شب said...

خدا حفظت کند با عمر گران بهایی که تا کنون داشتی

علیرضا میرحسین said...

بازی وبلاگی!

Gorkiy said...

دروغ گو! بازم برامون دروغ بگو. دروغ ِ جدید.

ن گ ا ر ش said...

زیبا بود...
اما هنوز گویا منتظرم..

0098 said...

خوشمان آمد سامويل

حالت سكون هميشگي....خيره.....انتظار...........صبوري از عادات دروغگويان خوش حافظه است.............

تـــــرنج said...

این پنالتی زن ها را دیده ای قبل از زدن ضربه یک مکث می کنند؟
می خواهم آن طوری ببوسمت
--

آخر توصیفه.

صووورتی said...

چقدر دلم می خواست یک متن این مدلی ازت بخوانم و چقدر خوب که وقتش رسید...
فقط کم بود... خیلی کم! انتظار داشتم بیتشر از این حرف ها پایین بروم و سم را بشناسم.

درنین said...

سلام

من حتی تو قلبم هم یک شمع گذاشتم، ولی‌ هنوز هم چشم، چشم را نمی‌بیند.

بهترین ها

یلدا said...

من به امارزمین مشکوکم

اگراین سطح پراز ادم هاست

پس چرااین همه دل ها تنهاست؟؟؟؟؟!!!!!!!

آرام said...

من لینکت میکنم. اگه تو از وب من خوشت اومد لینک کن.

سوسن جعفری said...

بند آخرش را خیلی دوست دارم ... مرا یاد مکس می‌اندازد ...

او said...

برای پست های قبلی نمی تونم کامنت بگذارم!

او said...

برای پست های قبلی نمی تونم کامنت بگذارم!

همکنون... said...

هر وقت آپ میکنم میام
ببخشید خب
آخه خیلی سرم شلوغه

آپم

همکن

... said...

آپ نمیکنی آیا !؟

زمینی زاد said...

بند آخر به دلم نشست...عجیب!
دروغ هایت را قورت می دهم و به رویم نمی آورم که داری قاه قاه به ریش همه مان می خندی!

شاخه ی افسرده said...

سلام
قشنگ بود
به خصوص تیکه ی آخر
اما اگه یه روز اون لیوان بشکنه و شمع روشن باشه
تاریکی و روشنایی هم قاطی می شه ...

نسیم سحری said...

تازه اینجا رو دیدم
تا جایی که شد خوندم
بازم میام
خوشم اومد

تینا said...



خیلی جالب بود

مخصوصا اون که در مورد نفت کش ها بود

تعبیر خیلی جالبی بود

خرده said...

سلام

simin said...

باد بوی رهگذران زیادی را با خود می آورد مواظب باش.

نگین said...

سلام
خوشمان آمد
اون نیکرۀ بی خورشیدتم خیلی چسبید
احساس مونگولیت مطبوعی داشتم هنگام مطالعه اش

پرومته said...

کجایی تو ؟

محمد قاسمی said...

داستان از چه قرار بود؟
یک مطلب جدید بعد از چند وقت!!

پرومته said...

اوهوم .

دختری که سلام نمیکنه said...

برگشتم ...
و سر فرصت میخونمت

صهبا خانوم said...

سیلوم با وبت حال کردم به منم بسر!

299 said...

حساب همه چی دستت هست!

حسین said...

آخرش که شیرین و شورت قاطی شد، تلخ بود ...

لاله said...

بابا زود
زود
زود
زود
زود
زود
ما که دم کردیم.شما کی دم میکشی؟

jerjis said...

خوبه كه خوش حافظه اي... وگرنه اين همه دروغ رو مي خواستي كجاي دلت بذاري؟

جان سخت said...

عجب انسان جالبی بودید و ما نمیدانستیم !
منو یاد سلینجر انداختی !

امین said...

چه طوری رفیق قدیمی؟ عدم اطمینان همیشه کمی استرس زاست مخصوصا وقتی در مورد قطعیت باشد

توله موش(بیت بیت) said...

ها!

تو چه قد جالبی!

عارف رمضانی said...

"شاید باید" دردناک ترین ترکیب ادبیات است.
.
.
.
خوب می نویسانی خودت را
نویسا باشی

شری said...

تو که تو دروغتم حتی شاد نبودی واسه چی باید مچت رو بگیرم ... ؟ اجازه می دم بخندی اگه حالت رو بهتر می کنه

لیلی یگانه رهنما said...

طنز" تسلیحات کشتار جمعی!"

به روزیم

کفتار said...

سکانس اول: شیخ میاد تلویزیون تو چشم ملت زل میزنه میگه رشوه گرفتم بیشتر هم می دادند، می گرفتم.

سکانس دوم به بعد: گاو و گوسفندها هلهله زنان قربان صدقه صداقتش میروند.

پ.ن: بلا نسبتِ گاو و گوسفند.

پرومته said...

کجا می باشی برادر .

ملنگ said...

همش دروغ بود ؟ مثل این زندگی ؟ لذت می بریم از شنیدن دروغ های شیرین و جذاب ... پس برای این لذت تشکر میکنیم از همه کسانیکه دروغ میگن .