راستش
برای چون منی که دیگر قرار نیست خرج و باجش را دانشگاه بدهد و به عبارت
دیگر توی این امریکا دیگر منبع درآمدی ندارد، این کار به مثابه راه رفتن
روی بند می باشد. اوضاع مالی به شدت لبه تیغ است. اوضاع کاری روی هوا.
آینده هم که هیچش معلوم نیست. مسافرت توی این موقعیت یعنی خودکشی دقیقا.
اما مسافرت برای یک آدمِ “در ته خط جامانده”
تنها راهی است که می تواند دیوانگی را به تاخیر بیاندازد. و خب، هرچند من
دیوانگی را در شرایط حاضر ترجیح می دهم، اما فعلا از عذاب های رسیدن به آن
گریزانم.
پس می گریزم.
7 comments:
یعنی چی؟!!!
بعد این باطل شد از اول بود؟ نبود؟ حالا چرا هست؟
اما دیوانگی ...
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
همیشه اولین قدم سخت ترین قدم اول رو برداری دیگه رفتی تا آخرش..
به سمت خدا که باشیم عذاب هم تحملش سخت نخواهد بود!
" گفتم: خدایا کمک خواستم !
گفت : از غیرمن ؟ "
پس سفر سلامت داداش.
همچین نهادی که نه سراغ ندارم اما همچین آدمی که نوشتی را می شناسم.
دوستی داشتم در امریکا که بعد از فوت زنش زندگی اش تغییر کرد.
کل دنیا را داشت سفر می کرد. دومین بار بود که به ایران رسیده بود.
می گفت نمی دانم چطور شروع شد. اول شروع به رفتن به خانه افراد فامیل کردم. هفته ای یکی دو روز می رفتم و خانه های مختلف می خوابیدم. بعد مدتی دیدم خانه خودم برایم غریبه شده و آن جا هیچ رقم بند نمی شوم. شروع کردم به مسافرت از هر جا که شد. هر جا پول کم می آوردم گیتار می زدم و پول جمع می کردم اما فقط به اندازه همان لحظه ای که نیاز داشتم. می گفت یک بار هوس بستنی کردم و پولی نداشتم 12 بار گیتار زدم و 12 تا بستنی خوردم. همه زندگی اش یک کوله بود یعنی به عبارتی همه زندگی اش را انداخته بود روی دوشش!
اما باهاش که حرف می زدی احساس رهایی می کردی. خوشبختی را در برق چشمانی که شاد می خندد، می خوابد و کلاً زندگی می کند می دیدی.
بودی حالا
Post a Comment