1. سرهرمس گفته که: "سرهرمس کلن هیچوقت
نشد که درست و درمان بفهمد که این ایدهی «فالو»کردن را چرا تبدیل کردند به
«فرند»شدن. یعنی خب اصولن بیشتر اینطورپیش میآید که آدم یک سری آدم را، نوشتهها
و علایق و سلایق و ملایقشان را دنبال کند. بیکه دوستشان بشود. همان وضعیت
خوشایندی که در مرحومگودر بود. حالا میدانم که بعدها مفهوم «سابسکرایب»کردن را
گذاشتند جلوی پایمان، اما دیر شده بود دیگر انصافن، نشده بود؟ الان اینجوری شده که
آدم باید راه بیفتد هی آدمهایی را که نمیشناسد و «فرند»ش شدهاند «آن سابکسرایب»
کند. میخواهم بگویم وقتی من دلم میخواهد علایق و ملایق و الخ یک آدمی را
«دنبال» کنم، چه لزومی دارد که «دیفالت» قضیه این باشد که او هم به همان شدت به
ملایق و وثایق و پلایقِ من علاقه داشته باشد. ها؟ اصلن راستش این است که هنوز که
هنوز است آبِ من یکی با فیسبوک درست توی یک جوب نرفته است. بگیر-نگیر دارم با
فیسبوک. البته که به عنوان جایی برای معاشرت دوستش دارم، اما کلن دلم برای مرحومگودر
تنگ شده و این که الان دارم این غر کهنه را میزنم صرفن از آن چند دیالوگِ پرحسرتیست
که امروز با لالهی منصفانه مراوده کردیم. خاک بر سرت لری. جدی."
2. قبل ترش هم سروش گفته بود که:
وبلاگ ها زود پیر می شوند.
3. خواستم به جناب سرهرمس بگویم که –
یعنی درواقع دارم می گویم که- به نظر من همه چیز از خود گودر عزیز شروع شد. یعنی
گودر یک چیزی بود (هنوز هم هست) که می آمدی تویش می دیدی فلانی آپ کرده، می
خواندیش همان جا؛ اگر هم تنگت بود می رفتی کامنتی می گذاشتی و فلان. بعد دیدیم که
می شود اصلا توی همین گودر نوشت و خواند و کامنت داد و بهمان. بعد گودر آنقدر خوب
شد که کسی دیگر نمی رفت وبلاگ بنویسد. همه اش همان جا بود. بعد که لری خاک بر سرش
شد، از این جماعت دمغ کرده دماغ سوخته، کمتر کسی برگشت به غار وبلاگش. این می شود
که صدایت همان روز در می آید که "امروز خیلی جدی رفته بودم روی منبر که در این روزگار
وانفسا دیگر بعید میدانم کسی بلند شود بیاید وبلاگ راه بیندازد. بس که توییتر هست
و فیسبوک هست و راههای رسیدن به خدا زیاد شده و حوصلهها کم شده و الخ. داشتم میگفتم
که نسل جدیدی از وبلاگنویسها در راه نیستند و همین ما دایناسورهای موجود باید هی
بین خودمان زادوولد کنیم لابد تا بمانیم. بعد، بعد دلم گرفت. همین."
3.5. آن وسط های شماره 3، باید این را
هم می گفتم که گودر مرحوم، تا توانست به مینیمال (چقدر من از این کلمه بدم می آید،
بماند) کمک کرد و چه جفاها که به بلند نوشتن نکرد. آن قدیم ها آدم پست می نوشت،
شاید دوبار هم ادیت می کرد، بعد می گذاشت توی وبلاگش. گودری که شد، جمله اول را
ننوشته، چهل پنجاه تایی لایک و ده تایی کامنت زیرش ول می رفت. حالا هم که توییتر
ر.یده با جیره بندی هاش اصلا.
4. وبلاگ را یکی باید بنویسد. یکی که
مثل من خوشبخت نباشد. "رضایت باعث نوشتن داستان های خوب نمی شه. رضایت و
خوشبختی قابل توصیف نیست. مثل مه، مثل دود. شفاف و فرّار. تا حالا نقاشی رو دیدی
که بتونه دود رو نقاشی کنه؟" – اگنس، پیتر اشتام
5. وبلاگ را باید هم بشود خواند. بعد
از توذوقی بسته شدن آن یکی مرحومم که لینکش هنوز این کنار هست به دست ارزش مداران،
رفتم هاست و دامین خریدم که ادامه بدهم. از بخت وبلاگم از ایران قابل دیدن نبود. و
هیچ وقت هم نشد. حدود دو سال می شود که سایتی دارم که هیچ کس نمی بیندش. امروز
بستمش. و برگشته ام سر این خانه – می شود گفت- اولی.
No comments:
Post a Comment