Tuesday, December 30, 2008

Pat & Mat

در زندگی شخصی من پدیده ای وجود دارد به نام آقای مُخ که اتفاقاً رفتارش در تناقض عجیبی با اسمش است. علماء علم رجال –که اتفاقا بیشترشان خود از جماعت نسوان هستند- من و آقای مخ را به پَت و مَت شبیه دانسته اند که خودم هم که دقیق می شوم می بینم حق دارند. من و آقای مُخ، یا کاری به بقیه نداریم و به هم می پَریم، یا با هم خوب بوده و به همه عالَم می پَریم. نسوان فوق الذکر البته حالت اول را ترجیح می دهند؛ چون هم صلح جامعه جهانی بیشتر بوده و هم خودشان حالش را می برند.



یک ساعت پیش آقای مُخ را سوارش کردیم رفت، و این یعنی سَم دیگر تنها شده. دیگر شاید کسی نباشد که به او یا با او بپَرَد یا بنشینند پشت بوف، راجع به سانتی مانتالیسم کذایی فلان دخترِ یقینا زپرتیِ دانشگاه تَف بدهند... هی!! صبر کنید!! قرار نیست اینجا روضه بخوانم!! اتفاقا الان کلی هم راضی ام!! حس خشنودی مَلَسی دارم که هی خودش را از  درون می کوبد به تمام سر و صفتم که شاید راه بروزی پیدا کند. به کوه کَنی می مانم که کارش را تمام کرده، خستگی اش را در کرده و تازه داده حالی هم به قولنجش داده اند. آنقدَر پُرم که می توانم یک ماچ آبدارِ آبدار از خدا بگیرم، –از خود خدا-  محکم توی آغوشم فشارش دهم و بعدش بگذارمش آرام یک گوشه ای بخوابد و من، از این بالا با لبخند به دنیای رنگارنگی که خدای "من" ساخته نگاه کنم.


این یکی را به بودنش امیدوارم. هه!! مرتیکۀ بچه!! خودت هم خوب می دانی یک روز نوبت من می شود. فقط فرقش این است که من عمراً کیف پولت را پس بدهم!!


 


+ کامنت پایین لطفا!!!


+ اضافه شده در چهارشنبه، 11 دی، 1 بعدازظهر: چیزهای خوب و قشنگی توی دنیا هست. منظورم چیزهای واقعا قشنگه. ما این قدر احمقیم که همیشه از مسیر خارج می شیم. همیشه. همیشه هر چیزی رو که اتفاق میفته به منِ نکبتیِ حقیر خودمون برمی گردونیم.

Tuesday, December 23, 2008

Descent

زمستان است...


آسمان پایین تر آمده. ناقوس، بازی اش گرفته. پنجره های کلیسا به درون خم شده اند. قندیل ها آویزان ترند. باران می بارد.


بودای پیر پیرهن چرکین آمده. پشت در... چون موج می لرزد.


غسل تعمید کودکی ست.


یوحنا می آید.


 


+ تولدت مبارک.

Saturday, December 13, 2008

lost dignity

به پیشانی نوشت اعتقاد داشت. ساعت ها جلوی آینه می ایستاد و می کوشید چین و چروکی، نشانه و یا حتی خال و جوشی روی پیشانی اش پیدا کند. یا ساعت ها الکی سجده می کرد تا شاید پینه ای آن یکدستی صاف و عذاب آور را به هم بزند.


شب در خواب، کله خمیری اش را روی سینی، جلوی خودش دید تا هر چه می خواهد رویش بنویسد... برای لحظه ای بی خیال همه چیز شد. خواست برَد پیت باشد. غصه اش گرفت که چرا جزییات صورت طرف را توی مغزش، آن پایین جا گذاشته است.


 


پ.ن


هنوز که هنوز است فلاسفه بر سر مفهوم عشق و زیبایی با هم دست به یقه اند اما بر سر مفهوم پول کسی شک ندارد. 

Sunday, December 7, 2008

Mr. Shin

خيلي وقت مي شود پذيرشش را گرفته. خيلي وقت هم بود نديده بودمش. فكر كردم رفته. ديروز كه ديدمش همان آدم هميشه بود. فقط به رنگ انتظار. پرسيدم چرا نرفتي و چرا خبري ازت نيست.


شبش اس ام اس زد كه:


Kheiliatun migid "chera"?


Ama be jaye javabesh, mikham begam ke zamaneye sakht o ajibie. Shayad vaghteshe ke hes konim, har dafe k hamdigaro mibinim, shayad akharin bar bashe.


من هم جواب دادم:


… And this just results in making ALL times better.


Hmmmmm! Good idea!!


 


پ.ن.


1. من، برخلاف آنچه در افسانه ها در موردم آمده، اصلا هم آدم عميقي نيستم. هميشه به "تودار" بودن متهم بوده ام و اين در حاليست كه دوست دارم روي سطح شنا كنم. آدم هاي دور و برم هم اين حس لعنتي را بيشتر به من القا مي كنند – به خصوص وقتي زبانم به گلايه باز مي شود-. بغض كردنم موقع خداحافظي با آقاي "شين"، "تُپُق زدن" گزارش مي شود و مايه تمسخر. نگاه من، حق ندارد براي هيچ حادثه اي بلرزد؛ زيرا كه من اولين و تنها كسي هستم كه مي توانم مشكلات احتمالي ديگران را حل كنم، همان مشكلاتي كه هيچ گاه پيش نمي آيند. دلم براي يك سادگي محض تنگ شده! تازگي ها از هر چيز عميقي بدم مي آيد، حتي از مخازن نفتي!!


۲. کاش می گفتم the best!!


۳. تازگي ها پست هايم رنگ عجيبي گرفته، و اين يعني يك چيزي اين وسط گم شده. براي هم چين پستي توقع نداشته باشيد كامنت را باز بگذارم. امري داريد تشريف ببريد پايين!!