در زندگی شخصی من پدیده ای وجود دارد به نام آقای مُخ که اتفاقاً رفتارش در تناقض عجیبی با اسمش است. علماء علم رجال –که اتفاقا بیشترشان خود از جماعت نسوان هستند- من و آقای مخ را به پَت و مَت شبیه دانسته اند که خودم هم که دقیق می شوم می بینم حق دارند. من و آقای مُخ، یا کاری به بقیه نداریم و به هم می پَریم، یا با هم خوب بوده و به همه عالَم می پَریم. نسوان فوق الذکر البته حالت اول را ترجیح می دهند؛ چون هم صلح جامعه جهانی بیشتر بوده و هم خودشان حالش را می برند.
یک ساعت پیش آقای مُخ را سوارش کردیم رفت، و این یعنی سَم دیگر تنها شده. دیگر شاید کسی نباشد که به او یا با او بپَرَد یا بنشینند پشت بوف، راجع به سانتی مانتالیسم کذایی فلان دخترِ یقینا زپرتیِ دانشگاه تَف بدهند... هی!! صبر کنید!! قرار نیست اینجا روضه بخوانم!! اتفاقا الان کلی هم راضی ام!! حس خشنودی مَلَسی دارم که هی خودش را از درون می کوبد به تمام سر و صفتم که شاید راه بروزی پیدا کند. به کوه کَنی می مانم که کارش را تمام کرده، خستگی اش را در کرده و تازه داده حالی هم به قولنجش داده اند. آنقدَر پُرم که می توانم یک ماچ آبدارِ آبدار از خدا بگیرم، –از خود خدا- محکم توی آغوشم فشارش دهم و بعدش بگذارمش آرام یک گوشه ای بخوابد و من، از این بالا با لبخند به دنیای رنگارنگی که خدای "من" ساخته نگاه کنم.
این یکی را به بودنش امیدوارم. هه!! مرتیکۀ بچه!! خودت هم خوب می دانی یک روز نوبت من می شود. فقط فرقش این است که من عمراً کیف پولت را پس بدهم!!
+ کامنت پایین لطفا!!!
+ اضافه شده در چهارشنبه، 11 دی، 1 بعدازظهر: چیزهای خوب و قشنگی توی دنیا هست. منظورم چیزهای واقعا قشنگه. ما این قدر احمقیم که همیشه از مسیر خارج می شیم. همیشه. همیشه هر چیزی رو که اتفاق میفته به منِ نکبتیِ حقیر خودمون برمی گردونیم.
No comments:
Post a Comment