Thursday, December 24, 2009

Memories forever

یادت باشد. یادت باشد یک روز برایم تعریف کنی. روزی که عاشقم شدی. یادت باشد با همه جزئیاتش برایم بگویی. بگویی دقیقا عاشق چه چیز شدی. عاشق آن نگاهی که داشت از خجالت و شرمندگی منت کشی می کرد؛ یا عاشق آن یک ثانیه، نه!! کسری از ثانیه که پاشدم روی نوک پاهایم ایستادم. لبخند می زدم آن روز؟ یا شاید باد اردیبهشتی چند تار مویم را انداخته بود روی پیشانی ام، دلبری شده بود؟ یادت باشد تعریف کنی چرا نگاهت را انداختی پایین؛ یا چرا حس کردم قدم کوتاه تر شده. یادت باشد بگویی باد از کدام طرف می آمد؛ یا از موهای روی پیشانی من، یا از رقص شاخه های درختی که زیرش بودی.


یادم باشد. یادم باشد حتی اگر زمستان باشد بگویم باد بیاید. بگویم موهایت پریشان شود و بسپارم که خواننده محبوب، مردمی و ورزشکار، هنگامه، بیاید و برایت بخواند که:


امشب می خوام برای تو، یه فال حافظ بگیرم  /  اگر که خوب در نیومد، به احترامت بمیرم


و بیاید که:


 یا رب٬ سببی ساز که یارم به سلامت  /  باز آید و برهاندم از بند ملامت


خاک رهِ آن یار سفرکرده بیارید  /  تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت


فریاد که از شش جهتم راه ببستند  /  آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت


و خوب باشد. و خیلی خوب باشد. و او باز به احترام تو، به احترام قدم های تو بیاید، بمیرد و من هم چنان دیوانه ای باشم که باد موهایم را از روی پیشانی می آورد سوی تو.

Saturday, December 5, 2009

آینه هم دلتنگ زیبایی تو می شود گاهی

تو آنقَدَر زیبایی که حتی یک xps m1330 با ۲۵۶تا گرافیک برایت کم می آورد همیشه!

Thursday, November 26, 2009

نیمکره من خورشید ندارد بی چشم هایت

زمین گرد است٬ وقتی می ایستم و تو را نگاه می کنم. نصف النهارهایی بین مان است که هم مکان را قاچ می کند هم زمان٬ هم زمین! پشت سر هم اقیانوس. پرواز راه خوبی ست. از آسمان می گذرد و آسمان خط کشی ندارد. بعدش می رویم یک جایی که نصف النهار هم ندارد. خط کش می گذاریم ناهارمان را نصف می کنیم. نصف مال من٬ نصف مال تو. تو همه اش نصف ناهارت را می دهی به من که "۱۰ پوند باید چاق شوی پسر" و گردنت را اینجوری کج می کنی یعنی بخور. من همه اش را هم بخورم باز دلم ضعف می رود برای نگاه تو. بعدش هم موتورسواری. سرعت یعنی مکان بر زمان و ما روی زمین نیستیم و نصف النهار نداریم٬ پس گاز بده! می نشینم روی ترک که صورتم را بگذارم توی گیسو٬ که باد بیاید٬ که بیفشاند٬ که بپیچاند٬ که ... که ... 


گاز بده


نصف النهار نداریم.

Sunday, November 8, 2009

GOD's ambiguity

پیغمبرها هم موقع معجزه٬ دست هایشان می لرزید.


+ پیوست: دارد.

Friday, October 23, 2009

Wednesday, October 14, 2009

خط سوم

نه اینکه این روزها روزهای ننوشتن باشد. نه!! و یا اینکه چیزِ نوشتنی برای "گفتن" نباشد. اما به طرز غریبی همه چیز سرِجایش است٬ و با این حال باز باید همه چیز را هی بالا پایین کرد انگار. یک لحظه٬ هم غم توی چشم ها هست و هم لبخند روی لب ها. هردویش هم از ته دل است واقعا. صبح ها پشت پنجره من٬ یا باران می بارد و یا پرنده ها آواز می خوانند و من همه اش یادم می رود سراغ سنجاب روی درختِ پشتِ آن یکی پنجره را بگیرم که زیر باران خیس می شود شاید.


دلم هوس یک خانه تکانی کرده. آنقدر بیکارم که وقتی برایش نمی ماند! ما ماست مان را با چاقو نمی بریم آقای بهمن بیگی! زیر باران لاک پشت های دریاچه هم تندتر از من شنا می کنند اما!


+ آهنگ این وبلاگ!


+ لیلی جان! آخه وقتی نه آدرس ایمیل٬ نه وبلاگ ازت دارم لینک رو کجا بذارم؟؟؟

Friday, September 25, 2009

that is the question

+ کامنت ها درست شد. می توانید نظر بدهید.


یک نکته را همین اول توضیح بدهم: شاید حرف هایی که در ادامه می آید بوی جانبداری از یکی از دو نظریه زیر را بدهد، اما تکلیفش هنوز برای خودم مشخص نیست. یک جورهایی نیازمند مشورت آدم های بیشتر- که شما هم جزوی از آنهایید- هستم. ضمن اینکه ببخشید بدون مقدمه پرت می شوم توی موضوع.


ماها آدم های عجیبی هستیم. شاید هم روال درستش همین است. بهر حال ما آدم های عجیبی هستیم. بعضی وقت ها برای داشتن یک پشتیبان، حاضریم حتی از خودمان هم بگذریم. راستش دقیقا مسئله همین است و البته به این سادگی ها هم نیست. یعنی این موضوع می تواند در میدان (field)های مختلفی روی دهد. بعضی وقت ها حوزۀ موضوعیتش خودِ آدم ها هستند. یعنی دقیقا همان که گفتم: خودمان را فدای داشتن یک پشتیبان برای روزهای خطر و بیچارگیِ احتمالی می کنیم. مثل این می ماند که آدم خودش را بیندازد جلوی گلوله که بادی گاردش نمیرد. گاهی هم مسئله در زمان رخ می دهد؛ یعنی امروز و زندگی و شادیِ امروزمان را قربانیِ داشتنِ یک backup در آینده – و یا حتی بدتر، در بخش احتمالی ای از آینده- می کنیم. ببینید! بگذارید یک جور دیگر شرح دهم:


خانواده ای را در نظر بگیرید که دارند در یک منطقه مرزیِ یک کشور زندگی می کنند. – در مورد دوست یا دشمن بودن کشور همسایه هیچ اطلاعی در دسترس نیست!- حالا این خانواده بیایند و به خاطر اینکه ممکن است جنگ دربگیرد و خانه شان ویران شود، همه دارایی شان را بفروشند و آن را صرف خرید یک خانه درجایی مثلا پایتخت، برای این روز مبادا کنند. حالا زندگی برای این خانواده - چه بخواهند پایتخت زندگی کنند، چه همان دهات خودشان- بسیار سخت تر از حالت معمولش خواهد گذشت. (راستش خوب توضیح ندادم، اما مثال خوبی بود).


ماجرا زمانی بغرنج تر خواهد شد که  میزانی از "عدم قطعیت" (uncertainty) را هم در صورت مسئله وارد کنیم. مثلا در همان مثال بالا، فرض کنید خانواده موردنظر، زوج جوانی باشند که تازه زندگی شان را قرار است سامان بدهند. علاوه بر همه مشکلاتِ معمول و غیرِ معمولِ موجود در همان شرایط، مسئلۀ داشتن یا نداشتن و یا بودن با نبودنِ آن پناهگاه امن، آن ضربه گیر اطمینانی، هم وجود دارد. البته هیچ عقل سلیمی خوبی های داشتنش را منکر نخواهد بود، اما به چه قیمتی؟ آیا می ارزد زندگیِ امروزمان را سخت و در مواردی حتی شاید تباه کنیم، برای اینکه فردای امنی داشته باشیم؟ یا اینکه خِشتِ امروزمان را محکم بگذاریم تا اینکه فردای مان را – هرچه که باشد- روی آن بسازیم؟


+ راستش مسئله ای که من و نزدیکانم با آن دست به گریبانیم کمی از این هم پیچیده تر است. برای درکش می توانید به جای عبارتِ کُلیِ "زندگی امروز" در بالا، کلماتی همچون "پیشرفت" و "آرزوها" و چیزهایی از این قبیل بگذارید. اذیتتان نکنم! سوال این است: زندگی مان را برداریم و قدم به قدم از گذرگاه ها بگذرانیم یا آن را بگذاریم زمین و لَم بدهیم توی امنیت دائمی؟


+ شاهنامه و خدای نامه


+ وقایع نگاری یک مرگ


+ رنگ ها و لب ها

Friday, September 11, 2009

"قدر لیلی" یا "قلندرها یلدا هم نمی خوابند"

احیا را می توان دوجور گرفت: نخوابی یا خوابت نبَرَد! حالت دومش هیچ شباهتی به توفیق اجباری ندارد٬ ولی لذتش را شرط می بندم که از نخوابیدن بیشتر باشد. تویش هم هیچ آب نطلبیده ای خیرات نمی کنند که مُرادت باشد٬ اما این موقع شب آنقدر مست می شوی که به جای دادن پاسخِ دندان شکن به پرسش "چرا آپ نمی کنی" بنشینی و برای خواننده هایت از آرزوهای شب قدریَت بگویی. اینکه اولش کُلی با خودت کلنجار رفتی که فرق دعا و آرزو چیست و اینکه آیا مجاز است آرزوهایت را توی دعا به خدا قالب کنی یا نه. بعدش ناگهان خواستی که سقف همه چیز را کوتاه کند - و این خیلی از تو بعید باشد-. اینکه "همه خواهی" را از همه٬ حتی از تو بگیرد و به جایش چهار تا چیز درست و حسابی به آدم بدهد٬ مثل خودش٬ مثل تو٬ یا به قول دوستی: "درس و رقص و کار و تار"*. خودت هم بفهمی که خراب بوده ای که همچین دعایی کرده ای٬ اما دلت نیاید پسش بگیری از خدا. آرزوی قشنگی ست! بگذار پیشش بماند!! اینکه جوشن کبیر نداشتی٬ قرآنت را برداشتی و حافظ دوزبانه ای که از دوستی یادگار گرفته ای. هوس فال گرفتن زد به سرت با هردو! (تو هم از آن دور نیت کن رفیق!)


.


.


اول "شُعراء" بیاید. از ۱۳۷ تا ۱۸۳.  اینکه بعد از همه سختی ها و عذاب ها آمده: "وَ ‌‌إنَ رَبَّکَ لَهُوَ العَزیزُ الرَحیم". بعدش حافظ بگوید که:


ببُرد از من قرار و طاقت و هوش / بتِ سنگین دلِ سیمین بناگوش


چو پیرهن شوم آسوده خاطر / گرت همچون قبا گیرم در آغوش


برای شان از این هم بگویی که دستت را گذاشته بودی زیر چانه - آن ها که عکس من را دیده اند این عادت من را می دانند- و حتی الان هم یادت نمی آید به چه فکر می کردی و چقدر گذشت و اصلاً وسطش چُرت هم زدی یا نه!! از اینکه همین طور که داشتی قرآن ورق می زدی به این فکر میکردی که احیا یعنی نه اینکه شب را نخوابی - و یا خوابت نبَرَد-٬ که باید کسی را زنده کنی امشب و حتی کمی هم غصه ات بگیرد از اینکه یکی پیش از این تو را زنده کرده است. از اینکه داشتی فکر می کردی باید کامنت های این پُست را باز بگذاری یا نه! خلاصه لذتی دارد دیوانه بازی در این لیلة القدر! آن جای اش که عنوان این پست به ذهنت رسید و از شوق تا الان یک Gatorade لیمویی را تمام کرده باشی٬ آن هم تویی که آبمیوه دوست داری٬ اما زیاد نمی خوری!


 


*. لامصب چه ریتمی دارد زندگی اش! یادم باشد بسپارم برایم با این ریتم آهنگ بسازد.


+ ابن سبیل!

Monday, August 31, 2009

So a Secret Kiss

 



 


+ مطالب مرتبط: دارد!


+ پیوست : هم دارد!


+ جشن تولد من


+ من نوشت

Sunday, August 16, 2009

SurDream

زنگ که خورد٬ همراه موجِ جیغِ دختربچه ها از درِ مدرسه زد بیرون. بابای مدرسه را اصلا ندید که مثل همیشه آن گوشه ایستاده بود و با لبخندِ زیادی پهنش با بچه ها خداحافظی می کرد. خوشَش بود. راهش را از میانِ مامان هایی که آمده بودند دنبال بچه های شان و بچه هایی که منتظر مامان های شان بودند باز کرد. کنار خیابان ایستاد. همان یک طرفی را که ماشین ها از آن جا می آمدند و می رفتند توی میدان را نگاه کرد و ازش رد شد. به سمت خانه شان سرپایینی بود. نزدیک های ظهر٬ سایه ها آن قدر کوتاه بودند که آفتاب حتی به قدِ کوتاه او هم می رسید. او اما خوشَش بود. موزاییک های سنگفرش پیاده رو کوچک بودند. توی ذهنش چند تایشان را کنار هم مرتب کرد و بعد دورش یک مربع خیالی کشید. همین طور چند تای بعدی و مربع بعدی را. پای چپش را بالا بُرد و از مربع اولی لِی زد توی دومی. بعدش هم به سومی. کوله مدرسه اش با آن خرس دماغ صورتیِ رویش بیشتر از خودش بالا می پرید انگار. توی لِیِ چهارم وسط هوا پایش را عوض کرد. حالا روی پای چپش بود که رسیده بود به گل فروشی و شب بو ها می رفتند که مستش کنند باز٬ همان طور که بعدها صدای تار مستش می کرد. دوست داشت یکی از آن گل صورتی ها را که اسم شان را نمی دانست بزند به مقنعه اش. به دماغ خرسَک هم می آمد لابد. همین که از گل فروشی رد شد این آرزو هم از دلش رد شده بود. شست هایش را انداخت پشت بندهای کوله اش٬ لبخندش را تا پیش از باز شدن لب هایش کِش داد و با ریتمِ ترانه ای که توی دلش با صدای بلند می خواند شروع کرد به نیم پرش روی این پا و آن پایش. کوله اش چپ و راست می شد حالا. توی کوچه که پیچید درخت ها و ماشین ها و سایه ها هم می رقصیدند. ترانه و رقصش توی یک نقطه اوجِ باشکوه٬ درست دمِ درِ خانه تمام شد. ناگهان یادش آمد تنهاست. یادش آمد داداشی اش امروز اصلا نیامده دنبالش انگار. داداشیِ قدبلندِ خوش تیپش که دستش هم به زنگ می رسید. بی هوا دو خطِ خیس از وسط چشم هایش شروع شد٬ از گونه هایِ سبزه تُپلی اش گذشت٬ گوشه لب هایش را جا گذاشت و سُر خورد سمت گردنش. (همه این ها در کسری از ثانیه اتفاق افتاد). با دست کوچکش کوبید به در. هم زمان چیزی از توی دلش آمد بالا. همین که رسید توی گلویش٬ گریه اش هق هق شد. باز هم کوبید به در. این بار با دو دست. با ریتمِ هق هق.


 


+ چشم هامان


+ عشق اشکنک داره!

Saturday, August 1, 2009

Caliber: 6 mm

هربار که اسلحه دستم رسیده٬ ارزش قوطی  خالیِ کنسرو٬ بُته روی تپه مقابل و حتی گرد و خاک پشت سرِ گرازِ فراری بیشتر از مغز من بوده برای حرام کردن یک گلوله .


 


+ این ماجرا واقعی ست!


+ من اهل این حرف ها نیستم!


+ روزی که انگشت هایم را با انگشت هایت یک در میان کردم٬ تپش های قلب مان هم یکی در میان شد انگار. حالا که نیستی٬ خون به مغزم نمی رسد٬ رنگ و رویم پریده. قلبم تندتر خواهد زد نازنین!


+ زندگی به هر قیمتی مهم تر از مرگ است انگار!


+ بیا ساعت شویم!


+ من هم خسته شدم. یا بکشید یا ولم کنید.


+ خوب است این صفحه را دارم.


+ خدا لعنتت کنه!

Saturday, July 18, 2009

"بیا سیگار باشیم" یا "احمق! آن حرف وسط "الف" است نه "کاف" ".

اگر سیگار بودید دوست داشتید چه کسی شما را می کِشید؟


 



 


من خیلی داغ هستم. پس احتمالاً مارلبروی قرمز می شدم. انگشت های باریک دختر سبزه رویی رویِ گردنم قیچی می شد که احتمالاً خیلی توی جمع سیگار نمی کشید؛ مگر اینکه عصبی باشد. خودش فکر کند لب هایش خیلی پهن اند –واقعاً این طور نیست- و رژلبش را طوری بزند که کمتر نشانش دهد. کمرنگ بزند. طوری که داغیِ من بیشتر به چشم بیاید تا لب های او. وقتی هم چند روز پشت سر هم خانه می ماند خیلی آرایش نکند. توی این وقت ها عادت نداشته باشد پوست لبش را بکند – نمی دانید بوسیدن لب های دست انداز دار چقدر مشکل است-. من را خیلی روی صندلی های قائم و پشت میز کار نکِشد. بیشتر دوست دارم لم بدهد روی راحتی، پاهایش را دراز کند٬ می تواند روی میز کوچک وسط بگذاردشان. خیلی دوست نداشته باشد دودم را – که مثل روحِ من است- حلقه کند. مستقیم فوتم کند سمتِ بالا. آن هم در حالتی که فقط برای فوت کردنِ من سقف را نگاه کند. اگر روزی تبخال زد آن را با آتشِ من بسوزانَد. هیچ وقت هم نگذارد زیاد خاکستر به من بماند. همیشه، آن را با یک ضربۀ انگشت، خالی کند توی زیر سیگاری شیشه ای با عمق یک بند انگشت. من را توی همان پاکت خودم نگه دارد. مگر در حالتی که از عشقش یا از دوست پسر سابقش یک جعبه یادگاری گرفته باشد و به آن هم یک چیزی، مثلاً یک زنجیر طلاییِ یک اینچی، منگوله شده باشد. می دانید؟ از مستطیل های منظم بدم می آید. وقتی هم که کارش با من تمام شد، اول من را قائم فشار دهد تا خاموش شوم، بعدش بخواباندم وسط خاکسترها، کنار بقیۀ مارلبروهای قرمز.


 


+ دیوانه من را به یک بازی دعوت کرده.


+ گاو ما که زایید!!

Saturday, June 27, 2009

"سیاست و انسانیت" یا "مینی مالیسمی در باب اینکه چرا به ایده آلیسم نمی رسیم"

 


موقعیتی که در آن همه حق دارند و راست می گویند بسیار بدتر از زمانی است که همه دروغ می گویند.


 


+ این پست اصلا سیاسی نیست.


+ هوایم به شدت تیر ماه است.


+ در حسرت یک دیوانه. اینطور نوشتن را دوست دارم.


+ قمار انتخابات

Thursday, June 11, 2009

Background Mirrors

 



بین یک شروع٬ و شروعی دوباره ام.


 


+ نشسته ام روی صندلی جلوی مانیتور. درب تراس باز است حجم نور با سبزی برگ ها می آید تو. دلم امروز بدجور هوس یک سربالایی را کرده. برسم آن بالا٬ قول می دهم با معشوقۀ سبزه روی نه چندان بلند قدی بنشینم و نان و پنیر بزنم و یک چایی داغ. بعدش که سنگین می شوم به بهانۀ یک چرت کوتاه٬ خوب بخوابم و توی خوابم حرف بزنم و آب بپاشد به صورتم و قاه قاه بخندد به من. به شوخی دنبالش کنم و زود بی خیال شوم که نکند سنگی بلغزد از زیر پایش و بعد یکی بیاید مرا از این رویا بیرون بیاورد که می خواهم در این دلشوره اش بمانم.


 


+ I Have a Dream به همراه متن٬ با تشکر از ثابتی

Thursday, May 28, 2009

از کفر تا تثلیث من٬ اخم و نگاه و خنده ایست

 


در نگاهت٬ از فروغ اخمنازِ شیطنت لبریز٬ شعله های شاد یک لبخند معصومانه می رخشَد




+ باز آی و بر چشمم نشین


 پلک که می زنی٬ خودم را گم می کنم یک لحظه.


 


+ غنچه چين جبينش از تبسم ناز داشت


عاشق ترم می شود وقتی تو اخم- یا ناز. واقعاْ مگر چقدر فرق دارد؟- می کنی.


 


+ لبخند گاه گاهت، صبح ستاره باران


مثلثی که یک ضلعش یادگار بوسه های من است.


 







نطق های انتخاباتی من را اینجا و اینجا و اینجا بخوانید


حمایت شخصیت های کارتونی از کاندیداها

Wednesday, May 20, 2009

"من" یونایتد در فینال

 فقط ۹۰ تا مانده.


هر اتفاقی ممکن است در این ۹۰ روز رخ دهد.


گزارش لحظه به لحظۀ این 90 روز را در deathnote بخوانید.


 


+  کامنتینگ پایینی باز است.

Wednesday, May 13, 2009

Sweet Paradox

من به يك گناهِ ناكرده ... محتاجَ م ... و يا معتاد.


هركدام از دو كلمه بالا را در عبارت قرار دهيد٬ درست است. شرح حال يكي مثل من مي شود.


 


+ اعلامیه

Saturday, May 2, 2009

سفر به سرزمین غرایب، ...

 


هیچکی نفهمید گالیور عاشق فِلِرتیشیاست.


 


+ باورم نمی شه! لیمو داره برمیگرده!

Saturday, April 25, 2009

جای خالیِ آجرها

·         نمی دانم خدا موقعی که من را آفریده چطور این کار را کرده؛ اما حدس می زنم بعد از اینکه مدت ها مرا مُشت و مال داده تا اعضا و جوارحم از "قِناس" بودن بیرون بیایند و شاید این هیکل نهایی ام شکل گرفته، همین طور که با دستِ گِلی سرش را می خارانده، با گردن کج شده گفته:


-       Oh! Crap! What the hell is this boy?!!


بعد دستش را برده آن طرف، یک تکه "دِل" کنده – نانواها را دیده اید چطور یک مُشت خمیر از توده اش بر می دارند؟ آن طوری!- و همین طور پرت کرده وسط چهارچوبِ کج و کولۀ من. بعد چند قدم عقب رفته، این بار آن یکی دستش را زیر چانه اش گذاشته و با خودش گفته:"هممم! فکر کنم حالا یک گُهی بشه!"


·         این روزها دقیقاً نمی دانم چقدر از آینده ام مانده! – اینکه قبلاً چه می دانستم بماند!!- ولی از گذشته ام خوب به این نتیجه رسیده ام که خدا من را ناقص خلق کرده. – این خود یک اعتراف ضمنی به ایمان به خدا هم هست البته!- یک چیزهایی، یک پاره آجرهایی وسطِ این دیوار صد و هفتاد و چند سانتی کار گذاشته نشده اند؛ خالی است جایشان. در کنار این نقص، یک عده سلول سرخ و خاکستری هم برای خودشان زیادی بلندپروازند. – سرخ هایش مال قلب است دیگر!- احتمالا قرار بوده جای آن نقص ها را پر کنند، اما "از آن راه دیگر" رفته اند. ادعای حرکت در زمان آنهم رو به جلو را دارند؛ سرشان درد می کند برای کَنده شدن! وول می خورند توی تنم و البته این تودۀ گِلی را به جلو می برند. تازه وای به روز دربیِ این دو تیم سرخ و خاکستری!! بلبِشویی است برای خودش!! اما هرچند همیشه انگشت اتهام به سوی نبرد این دو اشاره می کند، اما واقعیت این است که ایراد بنیادی تر از این حرف هاست! "نظام" ایراد دارد. جای خالیِ آجرها را که یادتان هست؟!


·         من آدمِ خودساخته ای هستم.می توانم این ادعا را بکنم. خیلی از چیزهایی که الان دارم، هرچند در سایه آزادی هایی بوده که برایم فراهم شده، اما از کسی وام شان نگرفته ام. خودم آن ها را با سرتقیِ تمام، با جرئتِ اشتباه کردن به دست آورده ام. این همه تجربه، هم به ترس و وحشتم افزوده، و هم استحکام این چهارچوبِ ناقص را در این مدت حفظ کرده. الان دیگر فولِ فولم. به آن قولِ معروف که " دلم یک تصادفِ جدی می خواهد ... پُر سروصدا... آمبولانس ها سراسیمه شوند... و ... کار از کار بگذرد".


·         من دقیقاً نمی دانم نمازهایم را به سوی کدام قبله می خوانم. اگر کسی از شما گذرش به درگاه خدا افتاد، خبرش کند که"هی... اوس کریم!! شازده ات هیچ گُهی نشد!"


 


+ به جز ابلیس هیچ امیدی نیست!


+مرا درد یست اندر دل!


+ راه من!

Tuesday, April 14, 2009

"I disappear in your name" یا "کابوس های یک اردیبهشت"



هوای خوب حسابی مرا به وحشت می اندازد.


 


+ آلیس، این جادوی تام ویتس را دانلود کنید. همیشه دوست داشته ام فکر کنم تام ویتس یکی ست مثل چالز سیاهه –در "نغمه غمگین"- یا برادران واریونی که سلینجر می نشاندشان توی کافه تا برای مردم گیتار و پیانو بزنند.


+ متن مهمتر از پی نوشت است لطفاً!!


+ اضافه شده در یکشنبه ۳۰ فروردین

Sunday, April 5, 2009

revenge

1.       نیکخواهی در هند نزد بزرگِ عزلت نشینی رفت تا رسم بزرگی بیاموزد. مرتاض، پس از آنکه با نگاه خود او را کاوید، پرسید: " خب پسرم! آیا هیچ دروغ گفتن بلدی؟" جوان بانگ برداشت که "هرگز!! این را هرگز!! من دروغ نخواهم گفت!!" مرتاض گفت:"برو و هر گاه آموختی بازگرد".


2.       نرغال کامنت دانی اش را بسته! خیلی دلم می خواهد از این احتمالا گذشتۀ محتوم او و شاید آیندۀ محکوم خودم با او بگویم. راستی! کسی نمی داند چطور می شود آینده را تلافی کرد؟؟


3.       از "سم" تقدیم به "هم"، با عشق و نکبت:


"حالا که هرزه های دلت را هرس می کنی


عشق مرا سهم خوشه چین ها نکن.


این گرسنه های پاپتی


عشق را نمی فهمند!"


احمدرضا توسلی


 

Sunday, March 22, 2009

جنگ نفتکش ها!!

 


این روزها



از نگاه تو


بر دل من


اخمپاره می بارد.


 


 


+ عنوان مطلب جنبه خصوصی طنز و کنایی دارد. شرمزده از رمزگشایی!!

Wednesday, March 11, 2009

waiting for the next

 


ضربات خطای خاصی وجود دارند، به خصوص در عشق و فوتبال، که بلافاصله با اعتراضی قابل شنیدن همراه نمی شوند.


 


+ خورشید باشم (اضافه شده در ۲۴ اسفند)


+ کامنت دل نشین همکنون:


هر سال 52 هفته است + یک روز
52 تعداد ورق های بازیه
پس هر ورقی یه هفته داره توی سال
اما 1 روز میمونه که اون روز ،روز ژوکره!
29 اسفند هر سال روز ژوکره!
ژوکر تنهاست ،بدون خانواده ست ... اما!!!
بعضی سال ها دو تا ژوکر دارن !مثل امسال (هنوز 87 ها !!!)
من ژوکرم ، اما ژوکر دوم تنها گذاشتتم ...

Saturday, February 21, 2009

عقربه های بی جهت!

 


حتی فکرشم به اندازه کافی خوب و مسخره ست. اینکه یکی مثل من بشینه این ور میز، یکی هم مثل تو بشینه اون ورش. دوتایی مون هات چاکلت سفارش بدیم و همین طور که منتظر موندیم یخ کنن یکی از اون ور خیابون، که صداش رو با دستاش جمع کرده سمت ما، داد بزنه که: "هی...!! شما دوتا که اونجانشستین!! می دونین اسفند که میشه باد از کدوم طرف میاد؟"


اونوقت تو دستت رو بذاری زیر چونه ات و با اون لبخند فوق العاده ات منو نگاه کنی. منم یه مشت باروت از جیبم در بیارم و بسپارم دست باد که ببره سمت جنوب.


 اون یارو لعنتی میره سمت شمال.


دلم سگ می زنه برات.


 


+ ظاهر سارایی


+ بازی توکا نیستانی


+ خاطره ای که از یک خیال به جا می ماند هم عمیق تر است و هم ماندگارتر.

Sunday, February 15, 2009

beyond the horizon

 


۱. همیشه دست نیافتنی هایی وجود دارند که دیگران به آن ها دست یافته اند.


۲. هر چیزی قیمتی دارد. قیمت رهایی هم انتظار است.


 


 


+ آداجو را ببینید بخوانید و دانلود کنید.


 

Monday, February 2, 2009

Alone in crowd

خط خطی یک از خط گذشته


 "سگ پَز"، خواسته یا ناخواسته، بخشی از هویت ما شریفی ها محسوب می شود. محال است یک شریفی اصیل باشی – منظورم یک دانشجوی شریف اصیل است، نه از این خز و خیل های نسل 85 به بعد- و بخشی از خاطراتت آنجا شکل نگرفته باشد. فضای کوچکش، شلوغیِ واقعا شلوغش را بیشتر نشان میدهد. صندلی های همیشه پُرش، شماره هایی که باید یادمان بماند و حتی انباری آن طرف کوچه اش، همه و همه مثل یک اتیکت اطمینان، یا شماره سریال روی کارت شناسایی ذهنی ما از شریف رقم خورده اند.


نکته باریک قضیه اینجاست که این خاطره مشترک، در اکثریت قریب به اتفاق موارد به صورت مشترک هم رخ می دهد. یعنی کم پیش می آید یکی از همان شریفی های اصیل باشی و لذت سگ پز خوردن – بودن؟؟ هنوز کسی نتوانسته سگ پز را درست "صرف" کند- را بخواهی تنهایی داشته باشی. کمی که هر چند برای من چند باری پیش آمده، اما این آخری اش –که البته هنوز به وقوع نپیوسته- وحشت از دست رفتن "لذت" قضیه را با خودش به من دِسِر کرده است.


20 دقیقه ای می شد که جلوی تعاونی –جکوزی، یا هر چه که اسمش را می گذارید*- هر دو دست هایم را به جیب های تنگ Versace مشکی ام فرو کرده بودم و وسط شلوغی آن همه 87ی که روز اول شروع ترم دومشان دانشگاه را قرق کرده اند، شاید به امید دیدن لااقل یک آشنا به عنوان "پایه"، قدم می زدم. اما سر از جلوی این LG هفده اینچ در آورده ام.


هوس سگ پز کرده ام. صبحانه نخورده ام را هم اضافه کنید. روی کفه مقابل "لذت" سگ پز را بگذارید. من ترازو ندارم.


 


*. راستش من کلاً با اطلاق عنوان "پشتْ بوفه" به این منطقه استراتژیک حال نمی کنم.


 


پ.ن.


پیرو درخواست های مکرر دوستان در مورد هویت جناب سگ پز به اطلاع می رساند نامبرده ساندویجی کوچه بغلی دانشگاه بوده و به جز خوردنی های خوشمزه تنها ارزش نوستالژیک دارد.

Saturday, January 10, 2009

"عاشقی صفر و یکی ست" یا "نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست"



تو همه اش پراکنده می شوی. به یک توده باران زای سنگین می مانی که گسترده می شود روی آسمان و نزدیک می شوی و نمی باری و کشاورز پیر، بیل به دست، وسط مزرعه هی نگاه می کند دامان سیاهت را با حسرت. و من، اینجا، پشت کلبه گوشه مزرعه ذرت روی آتش گذاشته ام و گیتار می زنم که " اگه یه روز هر کدوم مون بریم سفر..." و هی می خوانم و تو نیستی و نمی آیی و نبودی هرگز شاید و در خیالم می خرامی و می خرابم و "یک" می شوم و آنقدر که پای قامت تو "دال" نباشم لابد.


 


+بودن یا نبودن