Sunday, July 29, 2012

Gee, You’re So Beautiful, That It’s Starting to Rain

باران می زند درِ خانه مان هنوز، وسط ظل تابستان. درخت ها سبز شنگول هستند و زمین ها زرد شده اند به درو. تو می خوابی وسط دل بهار و من حسرت می خورم به بالکن. باد می آید لای برگ ها و من دست می کشم لای موها و هی فکر می کنم که صورتیِ دامنت چقدر می آید به رقص بالای تپۀ سبزِ تک درختِ آنورتر. موهایت همین طور بر باد. اصلا حافظ باید می گفت زلف بر باد بده تا بدهی بر بادم برای تو. که برای تو بر باد باید بود ای داد ... هی بیداد...! و اگر باد نیاید زلف حلقه کنی، اینجوری؛ طره تاب دهی آن طوری، و آسمان ببارد همین طوری وسط این باد بی فریاد، ای فریاد ... 


+ عنوان مطلب: "هی رفیق! تو اونقدر خوشگلی که یهو بارون می زنه". از ریچارد براتیگان

Monday, July 2, 2012

من چه منم

من آدم تجربه ام. تجربه یعنی حس. یعنی لمس. از کلام پایین تر است. زمین تر
است. رابطه ای به نظرم با منطق دارد. اما شاید منطق کلام را هم شامل شود. (کلا من
این تقسیمات منطق و کلام و فلسفه و اینا که توی حوزه و کلاس های فلسفی می گن به
فیلانم هم نیس. گفتم که گفته باشم. یعنی من تقسیمات خودم رو دارم). داشتم می گفتم.
من آدم حسم. جای زخم بیشتر از کلام همدردی رویم اثر می گذارد. قطعه قطعه آدم ها را
زیر چاقوی خودم باید بیاورم تا باور کنم. که البته بیشتر چاقو دست خودم را می برد.
از بس محو تجربه هایم می شوم. کلام از زیر چاقو در می رود. محبت هم. من می مانم و
یک مشت دست و پا و چشم های از حدقه در آمده، آویزان از دیوار احساساتم. با نخ های
رابطه.


وجود برای من باید حس داشته باشد. مثل لباس باشد که بپوشمش و باهاش بروم
بیرون. فلسفه به سیبیل نیست. باید سیبیل زیر دماغم بیاید که فیلسوف شوم. مزه روی
زبان است که معنی می دهد. نه توی شکر و نمک. از آن دور، خرزهره و لاله یک شکلند
برای من.



 



همه این خزعبلات را ردیف کردم که بگویم وقتی یک لحظه دستت از دستم جدا می شود
که بروی گلی بو کنی مثلا، همه چیزم کنده می شود از من.




لینک اصلی