است. رابطه ای به نظرم با منطق دارد. اما شاید منطق کلام را هم شامل شود. (کلا من
این تقسیمات منطق و کلام و فلسفه و اینا که توی حوزه و کلاس های فلسفی می گن به
فیلانم هم نیس. گفتم که گفته باشم. یعنی من تقسیمات خودم رو دارم). داشتم می گفتم.
من آدم حسم. جای زخم بیشتر از کلام همدردی رویم اثر می گذارد. قطعه قطعه آدم ها را
زیر چاقوی خودم باید بیاورم تا باور کنم. که البته بیشتر چاقو دست خودم را می برد.
از بس محو تجربه هایم می شوم. کلام از زیر چاقو در می رود. محبت هم. من می مانم و
یک مشت دست و پا و چشم های از حدقه در آمده، آویزان از دیوار احساساتم. با نخ های
رابطه.
وجود برای من باید حس داشته باشد. مثل لباس باشد که بپوشمش و باهاش بروم
بیرون. فلسفه به سیبیل نیست. باید سیبیل زیر دماغم بیاید که فیلسوف شوم. مزه روی
زبان است که معنی می دهد. نه توی شکر و نمک. از آن دور، خرزهره و لاله یک شکلند
برای من.
همه این خزعبلات را ردیف کردم که بگویم وقتی یک لحظه دستت از دستم جدا می شود
که بروی گلی بو کنی مثلا، همه چیزم کنده می شود از من.
10 comments:
برخيز! كه حجّت خدا مىآيد
رحمت زحريم كبريا مىآيد
از گلشن عسكرى گذر كن، كامروز
بوى گل نرگس از فضا مىآيد
ميلادش مبارك
تو استاد فلسفه و عشق هستی !
به همان سبیل های مبارک در نیامده قسم !
چقدر دلم خواست یکی هم از این چیزها برای من بنویسد...
تو ادم تجربه ای
من ادم تجربه
دستم را رها نکن
20
خیلی وقت بود از این چیزها نخونده بودم آقای سم.
چسبید
مثل همینکه یکهو توی دل آدم خالی بشود
من هنوز موندم تو اون پست "تفنگت را زمین بگذار"
حالا اصلا فلسفه خونده ای یا نه ؟
اخمالویی که نازش نمی آید .
Post a Comment