باران می زند درِ خانه مان هنوز، وسط ظل تابستان. درخت ها سبز شنگول هستند و زمین ها زرد شده اند به درو. تو می خوابی وسط دل بهار و من حسرت می خورم به بالکن. باد می آید لای برگ ها و من دست می کشم لای موها و هی فکر می کنم که صورتیِ دامنت چقدر می آید به رقص بالای تپۀ سبزِ تک درختِ آنورتر. موهایت همین طور بر باد. اصلا حافظ باید می گفت زلف بر باد بده تا بدهی بر بادم برای تو. که برای تو بر باد باید بود ای داد ... هی بیداد...! و اگر باد نیاید زلف حلقه کنی، اینجوری؛ طره تاب دهی آن طوری، و آسمان ببارد همین طوری وسط این باد بی فریاد، ای فریاد ...
+ عنوان مطلب: "هی رفیق! تو اونقدر خوشگلی که یهو بارون می زنه". از ریچارد براتیگان
4 comments:
خوبه
واقعا زیبا بود...
قلمت رو دوست داشتم...
سلام
اول يك دنيا تبريك بابت ماجراهاي جديدي كه ازت مي شنوم.
واقعاً هيجان زده شدم وقتي ديدم مطلب جديد گذاشتي.
دوم هم اين كه سبك نوشتنت من رو به هيجان مياره و اين پست هم يكي از بي نظيرها بود.
تشكر
يك نگاهي به لينك هاي هميشه خواستني بنداز.
فكر مي كنم دچار فيل ترينگ! شديد.
Post a Comment