Friday, September 28, 2012
ویرانه ها
Friday, September 7, 2012
Sunday, July 29, 2012
Gee, You’re So Beautiful, That It’s Starting to Rain
باران می زند درِ خانه مان هنوز، وسط ظل تابستان. درخت ها سبز شنگول هستند و زمین ها زرد شده اند به درو. تو می خوابی وسط دل بهار و من حسرت می خورم به بالکن. باد می آید لای برگ ها و من دست می کشم لای موها و هی فکر می کنم که صورتیِ دامنت چقدر می آید به رقص بالای تپۀ سبزِ تک درختِ آنورتر. موهایت همین طور بر باد. اصلا حافظ باید می گفت زلف بر باد بده تا بدهی بر بادم برای تو. که برای تو بر باد باید بود ای داد ... هی بیداد...! و اگر باد نیاید زلف حلقه کنی، اینجوری؛ طره تاب دهی آن طوری، و آسمان ببارد همین طوری وسط این باد بی فریاد، ای فریاد ...
+ عنوان مطلب: "هی رفیق! تو اونقدر خوشگلی که یهو بارون می زنه". از ریچارد براتیگان
Monday, July 2, 2012
من چه منم
است. رابطه ای به نظرم با منطق دارد. اما شاید منطق کلام را هم شامل شود. (کلا من
این تقسیمات منطق و کلام و فلسفه و اینا که توی حوزه و کلاس های فلسفی می گن به
فیلانم هم نیس. گفتم که گفته باشم. یعنی من تقسیمات خودم رو دارم). داشتم می گفتم.
من آدم حسم. جای زخم بیشتر از کلام همدردی رویم اثر می گذارد. قطعه قطعه آدم ها را
زیر چاقوی خودم باید بیاورم تا باور کنم. که البته بیشتر چاقو دست خودم را می برد.
از بس محو تجربه هایم می شوم. کلام از زیر چاقو در می رود. محبت هم. من می مانم و
یک مشت دست و پا و چشم های از حدقه در آمده، آویزان از دیوار احساساتم. با نخ های
رابطه.
وجود برای من باید حس داشته باشد. مثل لباس باشد که بپوشمش و باهاش بروم
بیرون. فلسفه به سیبیل نیست. باید سیبیل زیر دماغم بیاید که فیلسوف شوم. مزه روی
زبان است که معنی می دهد. نه توی شکر و نمک. از آن دور، خرزهره و لاله یک شکلند
برای من.
همه این خزعبلات را ردیف کردم که بگویم وقتی یک لحظه دستت از دستم جدا می شود
که بروی گلی بو کنی مثلا، همه چیزم کنده می شود از من.
Wednesday, June 6, 2012
Monday, May 14, 2012
ساقی بيار باده که رمزی بگويمت
1. آن قدیم ها توی حیاط نصفه نیمه خانه مان، یاس قد کشیده ای بود که عصرها همدم چایی و عصرانه خانوادگی ما می شد. حرفش را با بویش می زد لامصب؛ و کم پیش نمی آمد که برای مان آواز هم بخواند.
2. MP3 player موجود دوست داشتنی عجیبی است. لذتی که در شنیدن موسیقی با آن هست، در آیفون و آیپاد و هیچ کدام از این آی داد و بیداد های تکنولوژیک امروزی نیست. یکی از لذت های بی نظیرش، بالا و پایین کردن آهنگ های دلخواه و دلنخواهت است؛ آن هم وقتی دستت توی جیبت! اینکه با یک دکمه آهنگ دلخواهت را replay می کنی. اصلا همین که بغل دستی ات توی اتوبوس یا تاکسی نداند که داری با آهنگی که می شنوی حال می کنی، یک حس ملکوتی دارد. یک لذت ناب، خالص، و اختصاصی.
3. یاس خانه مان خشک شد. نمی دانم کدام دختر عمه یا عمو یا دایی یا خاله دستش یا پایش خورد به سطل پر از کف خانه تکانی، درست پیش پای بهار.
4. MP3 Player من هم داغان شده. یک بار فکر کردم سوخته، بازش کردم و ور رفتم باهاش و صدایش درآمد، اما تصویرش دیگر نه! مانیتورش را سوزاندم. الان که آهنگ گوش می کنم نمی دانم که بعدی چیست، کی قرار است بخواند، و چه حالی به من بدهد. و این، آن حس ملکوتی را که گفتم، دوچندان می کند برایم.
5. خواب صبح بهاری را بیدار شوی که بروی سرِ کار؛ سرِ کار، advisorِ چلمنگت بیاید و تمام کارهای دو هفته قبلت را نادیده بگیرد و تمام برنامه های دو هفته بعدت را به هم بریزد، دعوایش کنی حسابی، بعدش بروی خرید که به همه اتوبوس ها و قطارها دیر برسی و ای داد، ای داد. آخرش توی اتوبوس آخری که داری میایی خانه بیرون از شهرت، پنجره های اتوبوس همه باز باشند، دو تا سیم توی گوشت، دستت توی جیب روی MP3 playerَت، با صدا، بی تصویر، نغمه در نغمه، و هر نغمه به یاد یاری. و کس نداند که تو در کدام نغمه ای.
6. ای داد، هی بیداد
.
Thursday, April 5, 2012
تفنگت را زمين بگذار!!
چيزى رو كه ميخواى، اگه بخواى با چنگ و دندون به دستش بيارى، بايد با چنگ و دندون هم نگهش دارى. و اگه بخواى با آرامش به دست بياريش، با آرامش هم پيشت مى مونه.
Monday, February 20, 2012
Sunday, February 12, 2012
شروعی دوباره آیا؟
Go
Daddy
بالاخره کار خودش را کرد. آن قدر روزی سه تا ایمیل فرستاد که این دامینت از دست برفت که
واقعن حس کردم دامنم است که از کف می رود. 70 دلار و بنگ!! یک سال دیگر لااقل می
ماند.
راستش
خودم هم دلم برایش تنگ شده است. حتی برای آدمی که آنجا می نوشت. کم پیدا می شود
بخش هایی از گذشتۀ آدم که طرف خودش از آن خوشش بیاید و این وبلاگ، از آن
"کم" های من است.
همه
چیز از بیست و پنجم بهمن پارسال شروع شد. وقتی آن متن کذایی را توی دث نوت گذاشتم
و بعدش بنگ!! کلا روزنوشته هایم از دست پرید. توذوقیِ شدیدی بود. محکم. دنده هایم
شکست. اینجا را خریدم و سعی کردم دوستش داشته باشم. اما این واقعیت مزخرف که از
ایران به جز با وی پی ان نمی شود دیدش، دنده های سمت دیگرم را نشانه گرفت، و چیزی
که این وسط برایم نماند، ذوق بود. و کم کم به بن بست رسید.
از نقش
ایمیل های Go Daddy و اصرارهای فراوان دوستان دیده و نادیده بگذریم،
نمی شود از ترکیب جادویی سلینجر-ناظری گذشت که وقتی دیدند که آنقدر سخت جان شده ام
که تکی از پسم برنمی آیند، امروز و امشب، دست در دست هم، با دو سلاح مخرب شان،
"فرانی و زویی" و "ساقی نامه 1 و 2" سرم ریختند و من را حسابی
ساختند. دیوید جروم حتی تیرهای سقفش را برایم تیز کرده که الان کنار تختم پخش و
پلا هستند.
نمی
دانم. علنی کردن خودم کار عاقلانه ایست یا نه. اما امشب حکایت ما، حکایت عقل نیست.