· همه چیز از یک اشتباه ساده شروع شد. از همان وقتی که جبرئیل، باند هبوطش را اشتباهی انتخاب کرد.
· - چی چی رو آقا؟؟!! من مطمئنم اشتباه شده...
- من کاری به این کارا ندارم... برای بار آخر هم دارم بهت می گم... خدا گفته تو پیامبر مایی... باید هم کُلی ها رو هدایت کنی آدم شن.
- دِه همین!! ... من اگه سردسته آدما شم همه می رن دَدَر ها!!! ... خودم کلی دروغِ گُنده تو پرونده مه ... می خوای آدرس بلاگم رو می دم برو ببین !!!
- ای بابا!!! ... گیر عجب آدمی افتادیم ها ... من چه می دونم ... شاید خواسته یه حالی هم به خودت داده باشه آدم شی.
...
- خُب ... آها ... !!! ... صبر کن!! چی بود اسمِت آقا؟ ... ... فرشته!! ... حالا ما از این چیز کلفت مُلفت هاییم دیگه !!! ... یعنی چیز... اولوالعزم و این جور چیزا دیگه؟؟؟
- آها ... داشت یادم می رفت... این پرونده تِه... کارایی که باید بُکُنی و آدمایی که باید بری سراغشون توش نوشته... یه دو تا معجزه هم گذاشتم تو این کیسه برات، ضایع نشی... بگیر ... بگیر، بریم پیِ کار زندگی مون ...
· پسرک با دقت پرونده اش را می خواند. جزء به جزء واقعیت ها و آدم ها را. تصمیم گرفته بود پیامبر خوبی باشد. از بیکاری که بهتر بود!!!!
· - اِ ... سلام ... خوبی؟؟ کم پیدایی!!
- هیچی بابا... سرم شلوغه... هی!! ... چیز!!... ببین!!... من پیغمبرم ها!!! یعنی نبودم!! تازه شدم!!... بیا و آدم شو ... یعنی چیز... یعنی به راه راست هدایت شو!!!
- گرفتی ما رو ؟؟ ... یا شیش می زنی؟؟؟ ... جَفَنگیات چیه می بافی؟؟
- نه به خدا!!... پیغمبرم ها... جدی می گم.... پیغمبر خدام!!
- برو بابا دلت خوشه...
...
· - هی ... سلام... خوبی؟؟ ... ببین... من پیغمبر شدم... وظیفه دارم شما رو هدایت کنم... تو هم تو لیست منی... به من ایمون بیار و بهشت رو واسه خودت و خونوادَت بخر.
- ها ؟؟؟!!!
- ببین... می دونم عجیبه ها ... می دونم ... ولی به خدا راست می گم... من پیغمبر شدم ... تازه!!! ... تازه !! ... معجزه هم دارم...
- معجزه؟؟!! ... چیه می خوای کاشانک خونه بخری؟؟!!
- اِاِاِ ... نه... نه... ببین ... ببین... یه کتاب دارم خُوْف!! ... کتاب آسمونی!! ... در حد تیم ملی!! ... ایمان و دانهیل یه ذره ش رو خوندن، وبشون رو تخته کردن رفت... لیمو و Anthro جلوش بوق می زنن!!... اگه پخشش کنم تو وِب همه دنیا پیروم می شن... می خوای برات بخونم؟؟ ...
- نه!! چیز؟!! الان وقت ندارم... باید برم... خواستی یکی دو آیه اش و بهم اس ام اس کن... قول می دم سند تو آل کنم.
...
· - سلام خانم... ببخشید... اجازه هست چند دقیقه وقتتون رو بگیرم؟؟
- ممممم .... ببینین .... آخه... مممم ... خب... بفرمایین.
- ممنون!!... ببینین... من ... من فرستاده خدام... رسولشم... پیغمبرم... تازه پیغمبر شدم ها... وظیفه دارم همه رو هدایت کنم... دین من دین خوبیه... کامله... خدا رو هم که می شناسین ... خیلی باحاله!!... شما هم اگه قبول کنین، می شین اولین مسلمون... چیز؟؟!!... یعنی اولین پیرو من.
- راستش... واسه اول شدن بهتره برین سراغ مانیکا*... ولی خب... راستش خیلی وقته زیارت میارت نرفتم... الان که گفتین کلی دلم خواست...
- احسنت!!!... همین... آره... همین... بذارین اول اصول دین رو واسَتون باز کنم ... بعد...
- نه!!! نه!!! نه!!! ... فکر کنم همون کتاب دینیِ معلما واسم کافی باشه... حوصله جدیدش رو ندارم.
...
· خسته شد. هیچ کس حاضر نبود حرف هایش را بشنود... خسته... به یکی از نیمکت های پارک تکیه داده بود... روی زمین... پیر مرد و پیرزنی روی نیمکت روبرو حرف می زدند... ... حوصله شان را نداشت.
· تصمیم گرفت از خودش شروع کند... اصلا درستش هم همین بود... صبح، ساعت 4 پا شد (البته بعد از 4 روز خواب ماندن!!). وضو گرفت... سجاده پهن کرد... نمازش را خواند... دو زانو روی زمین نشست... "خدای خوب و مهربان!!! ای که به ما گوش و زبان داده ای!!! ببین هر چی زور زدم نشد!!!... ... نه خدا!! نه!! ... نمی خواهم نفرین شان کنم ها!!... نه!!... آخر اینها امت من هستند... ملت من... خدایا به من صبر و توانایی و کلی از این چیزهای خوب خوب بده... خدایا!! اگر قابل هدایت هستند هدایت شان کن... البته به وسیله من ها!!! ... اگر هم نیستن چیز... چیز... یعنی یه کاری کن باشن... یعنی نه!!... لااقل جِلِز وِلِزشان نکن!! حیف این مردم خوب من نیست بیندازی شان توی جهنم؟؟..."
صدای اذان به خودش آوردش!!... همه نفسش را بیرون داد... چهار زانو شد... کجای محاسباتش اشتباه کرده بود آخر؟؟؟
· "غُررررررر...." با صدای غرش از جا پرید... پشت سرش را نگاه کرد... جبرئیل بود با موتور هزارش... " چه خبرته بابا؟؟ ... آسمون و زمین رو گذاشتی رو سرت... جوگیر شدی ها ... خدا خوابه هنوز... اَه!!... اصلا همش تقصیر منه اون پرونده رو عوضی دادم دست تو... صداش رو در نیاری ها... بابا بگرد یه چهار نفر رو پیدا کن این یکی رو هم ببندیم دیگه... عُرضه همین رو هم نداری؟؟؟"
· رفت لب بالکن نشست... سیگارش را روشن کرد... دو پُک عمیق حالش را جا آورد... با خودش فکر می کرد... "سیگار سحری هم چه کیفی داره!!"... یک پُک دیگر زد... فکر کرد برود با سیگاری ها شروع کند... آخر آن ها مرام شان بیشتر است!! ... به جبرئیل فکر کرد... "فرشته عوضی!!!"... زانوهایش را جمع کرد... با تهِ سیگارش بعدی را روشن کرد... چشمش افتاد به سجاده... آفتاب داشت می زد... سجاده را نگاه کرد... و سیگار را... پُک زد... پا شد... روی سجاده نشست... پُک زد... دود سیگارش را نگاه کرد... پُکِ عمیق زد... تهِ سرخ شده سیگار را روی مُهر فشار داد... و سجده کرد...
*. از شخصیت های سریال friends كه عاشق اول بودن و تحسين شدن است!!
پ.ن:
آیه های فوق مستقیما از کتاب آسمانیِ من نقل شده است.
جواب کامنت های پست قبلی را همان جا داده ام.