Tuesday, December 30, 2008

Pat & Mat

در زندگی شخصی من پدیده ای وجود دارد به نام آقای مُخ که اتفاقاً رفتارش در تناقض عجیبی با اسمش است. علماء علم رجال –که اتفاقا بیشترشان خود از جماعت نسوان هستند- من و آقای مخ را به پَت و مَت شبیه دانسته اند که خودم هم که دقیق می شوم می بینم حق دارند. من و آقای مُخ، یا کاری به بقیه نداریم و به هم می پَریم، یا با هم خوب بوده و به همه عالَم می پَریم. نسوان فوق الذکر البته حالت اول را ترجیح می دهند؛ چون هم صلح جامعه جهانی بیشتر بوده و هم خودشان حالش را می برند.



یک ساعت پیش آقای مُخ را سوارش کردیم رفت، و این یعنی سَم دیگر تنها شده. دیگر شاید کسی نباشد که به او یا با او بپَرَد یا بنشینند پشت بوف، راجع به سانتی مانتالیسم کذایی فلان دخترِ یقینا زپرتیِ دانشگاه تَف بدهند... هی!! صبر کنید!! قرار نیست اینجا روضه بخوانم!! اتفاقا الان کلی هم راضی ام!! حس خشنودی مَلَسی دارم که هی خودش را از  درون می کوبد به تمام سر و صفتم که شاید راه بروزی پیدا کند. به کوه کَنی می مانم که کارش را تمام کرده، خستگی اش را در کرده و تازه داده حالی هم به قولنجش داده اند. آنقدَر پُرم که می توانم یک ماچ آبدارِ آبدار از خدا بگیرم، –از خود خدا-  محکم توی آغوشم فشارش دهم و بعدش بگذارمش آرام یک گوشه ای بخوابد و من، از این بالا با لبخند به دنیای رنگارنگی که خدای "من" ساخته نگاه کنم.


این یکی را به بودنش امیدوارم. هه!! مرتیکۀ بچه!! خودت هم خوب می دانی یک روز نوبت من می شود. فقط فرقش این است که من عمراً کیف پولت را پس بدهم!!


 


+ کامنت پایین لطفا!!!


+ اضافه شده در چهارشنبه، 11 دی، 1 بعدازظهر: چیزهای خوب و قشنگی توی دنیا هست. منظورم چیزهای واقعا قشنگه. ما این قدر احمقیم که همیشه از مسیر خارج می شیم. همیشه. همیشه هر چیزی رو که اتفاق میفته به منِ نکبتیِ حقیر خودمون برمی گردونیم.

Tuesday, December 23, 2008

Descent

زمستان است...


آسمان پایین تر آمده. ناقوس، بازی اش گرفته. پنجره های کلیسا به درون خم شده اند. قندیل ها آویزان ترند. باران می بارد.


بودای پیر پیرهن چرکین آمده. پشت در... چون موج می لرزد.


غسل تعمید کودکی ست.


یوحنا می آید.


 


+ تولدت مبارک.

Saturday, December 13, 2008

lost dignity

به پیشانی نوشت اعتقاد داشت. ساعت ها جلوی آینه می ایستاد و می کوشید چین و چروکی، نشانه و یا حتی خال و جوشی روی پیشانی اش پیدا کند. یا ساعت ها الکی سجده می کرد تا شاید پینه ای آن یکدستی صاف و عذاب آور را به هم بزند.


شب در خواب، کله خمیری اش را روی سینی، جلوی خودش دید تا هر چه می خواهد رویش بنویسد... برای لحظه ای بی خیال همه چیز شد. خواست برَد پیت باشد. غصه اش گرفت که چرا جزییات صورت طرف را توی مغزش، آن پایین جا گذاشته است.


 


پ.ن


هنوز که هنوز است فلاسفه بر سر مفهوم عشق و زیبایی با هم دست به یقه اند اما بر سر مفهوم پول کسی شک ندارد. 

Sunday, December 7, 2008

Mr. Shin

خيلي وقت مي شود پذيرشش را گرفته. خيلي وقت هم بود نديده بودمش. فكر كردم رفته. ديروز كه ديدمش همان آدم هميشه بود. فقط به رنگ انتظار. پرسيدم چرا نرفتي و چرا خبري ازت نيست.


شبش اس ام اس زد كه:


Kheiliatun migid "chera"?


Ama be jaye javabesh, mikham begam ke zamaneye sakht o ajibie. Shayad vaghteshe ke hes konim, har dafe k hamdigaro mibinim, shayad akharin bar bashe.


من هم جواب دادم:


… And this just results in making ALL times better.


Hmmmmm! Good idea!!


 


پ.ن.


1. من، برخلاف آنچه در افسانه ها در موردم آمده، اصلا هم آدم عميقي نيستم. هميشه به "تودار" بودن متهم بوده ام و اين در حاليست كه دوست دارم روي سطح شنا كنم. آدم هاي دور و برم هم اين حس لعنتي را بيشتر به من القا مي كنند – به خصوص وقتي زبانم به گلايه باز مي شود-. بغض كردنم موقع خداحافظي با آقاي "شين"، "تُپُق زدن" گزارش مي شود و مايه تمسخر. نگاه من، حق ندارد براي هيچ حادثه اي بلرزد؛ زيرا كه من اولين و تنها كسي هستم كه مي توانم مشكلات احتمالي ديگران را حل كنم، همان مشكلاتي كه هيچ گاه پيش نمي آيند. دلم براي يك سادگي محض تنگ شده! تازگي ها از هر چيز عميقي بدم مي آيد، حتي از مخازن نفتي!!


۲. کاش می گفتم the best!!


۳. تازگي ها پست هايم رنگ عجيبي گرفته، و اين يعني يك چيزي اين وسط گم شده. براي هم چين پستي توقع نداشته باشيد كامنت را باز بگذارم. امري داريد تشريف ببريد پايين!!


 

Sunday, November 30, 2008

“Careless reality” یا “همچین پُستی هم ازم بر میاد”

1.       پیر شده ام. این را نه از نیمْ لرزه پنهان دست هایم، که از بیگانگی با هر آنچه جوانی کردن است می فهمم. بچه هایم همه بزرگ شده اند، تصمیم شان را گرفته اند و دنبال زندگی شان رفته اند. دیگر اطمینان را توی همه نگاه ها می خوانم. هیچ تردیدی باقی نمانده که دلم را به خماریش خوش کنم.


2.       من از این سیاره نیستم. اشتباهی ام. احتمالا از زحل آمده ام. مولکول هایم هنوز آزادند. هرجا بخواهند می روند. ولی دور از خورشید، سرد. بی روح. محصور در قالبی مثل این زمین پرتقالی!


3.       من به درد حل کردن مشکلی می خورم که هیچ گاه پیش نمی آید. این تنها نتیجه سال ها دوستی من است.


4.       نمی دانم تویی که داری من را امیدوار می کنی یا من به تو امید می دهم.


5.       من بیست و دو سال زندگی کرده ام. اما بیست و دو ساله نیستم. بالاتر نشان می دهم، - و شاید برای همین بود پنج شنبه با پیرمردهای کهریزک آن قدر همذات پنداری می کردم-. یک جاهایی از زندگی من گم شده. یک سن هایی، دوره هایی و عشق هایی را تجربه نکرده ام. من بزرگ شده ام. اما نه کامل.


 


پ.ن.


+ چیزی نیست کوچولوی من! فقط دلم می خواهد دوباره یازده ساله شوم. سعید شهروز گوش کنم. قمیشی. شاملو بخوانم و برگ های ریخته روی خیابان را جمع کنم.


+ چوب حراج

Tuesday, November 18, 2008

New bigamy

 


هوا سرد شده. وقتش رسیده دو شلواره شویم.

Sunday, November 9, 2008

22/2/2

1.       هنوز هم  توی کتم نمی رود. برای من که چهل شبِ سهرابْ به دوشِ رستم را با "بیت" های شاهنامه کردی تو یاد گرفته ام، شاهنامه، نوشداروی تلخ است. تو به من یاد دادی که تیشه کوهْ شکن فرهاد، تاب شکافتن قلب یک عاشق را ندارد.  هه!! بیچاره مرضیه!! فقط "مَتَل"ِ "مَلِک محمد" را بلد بود که وقت هایی که تو سهم ما نبودی برایمان تعریف کند. آخرش هم نفهمیدم آن همه را از خودت می گفتی یا نه! تو که حتی با "قاچان" بازی کردن مان "بیت" می گفتی.


2.       تو فرق می کردی. هر کدام از نوه هایت از راه دور می آمد، نگهش می داشتی و دورش می چرخیدی –کاری که مادرهامان هم نمی کردند-. می گفتی "شرط" کرده ای که "خِرّ" نوه هایت شوی. نه می دانستی درس چیست، نه دانشگاه، نه سربازی و نه کار! ولی همیشه می شنیدی و می دانستی. کم نبودند نوه هایی که گِرد تو "خِرّ" می خوردند تا شاید مزه کنند سنگینی پیکر مثل پَر شده ات را این روز آخری.


3.       ... و طنز روز رفتنت سخت به دلم نشست. تازه می خواستم بیست و دو سال و دو ماه و دو روزه شدنم را با یک کیک شکلاتی جشن بگیرم. فقط مانده بودم کیکش را دو نفره بگیرم یا بیست و دو نفره. اما انگار تو نقشه بهتری داشتی. فکر کنم دو هزار و دویست و بیست و دو نفر را راحت جمع کردی. با رفتنت. جشن من بی تو عجب طعم گَسی داشت. طعم گریه، چایی، خرما و گلاب.


 


پ.ن.


1. جالب بود!! هیچ کس برای پست قبل کامنت نداد که "جای ما خالی"!!


2. کادوهای ما برای آسمانی ترین دختر دنیا

Saturday, November 1, 2008

Pink nightmare

 


تمام معشوقه هایم را یکجا، دیشب به خواب دیده ام.


  


پ.ن.


حکایت من و دوست من و قاضی من

Saturday, October 25, 2008

Bloodsong

جین خوش رنگش که به زحمت ران های پرمایه اش را نگه داشته بود، آن پایین اما راحت تر بود. پای چپش را روی صندلی گذاشته بود و آرنجش را روی زانویش تکیه گاه کرده بود. ردیف بسته دکمه ها از سگك نقره ای کمربند شروع و بالاتر از سینه هایش تمام می شد. دکمه باز، یقه های بلند پیراهن سفیدش را بلند تر نشان می داد. مثل همه دخترهای تگزاسی موهایش بلند بود و رها، پشت سرش آبشار شده بود. چشم هایش را با لبخندی منتظر به اسپانیولی دوخته بود.


اسپانیايي اما گرمش بود. دسته صندلی پشتش را می سوزاند. دست راستش، درب کیف گیتارش را نیمه باز نگه داشته بود و چشم هایش ناامیدانه دست چپش را دنبال می کرد. یک کافه منتظر بود. و دست چپ اسپانیايي، ماشه را لمس می کرد.


 


 


پ.ن.


پست قبلی برآورده نشد. انگار قرار است او گیتار بزند و تو به سازش مست برقصی.


 

Saturday, October 11, 2008

My Possible Dreams

 


می خوام برم یه جای مه گرفته


که شبش ماه داشته باشه و آتیش و مزرعه.


.


تو،


یه گوشه بشینی و تار بزنی.


من هم تا بوق سگ برات آواز می خونم.


 


می سوزم از اشتیاقت

Tuesday, October 7, 2008

The day that never come

هر چند آنقدر زبل بود که هر چه روی پیشانی اش نوشته باشد فرقی به حالش نکند، اما به شدت به پیشانی نوشت معتقد بود. همیشه، سر جلسه امتحان ها، جلوی چشم مراقب، ورقه کنار دستی اش را رَکَب می زد. با آن زرنگی و با آن "ر" روی پیشانی اش، اگر می خواست راحت می توانست "رییس جمهور" شود.


معلمش - این روز ها معلم ها شماره تلفن همه را دارند، حتی رییس جمهور را- زنگ زده بود و می گفت:"ناکِس توی انشای ثلث آخر کلاس پنجمش،- با موضوع دوست دارید در آینده چه کاره شوید- نوشته بود: من در آینده یک "روسپی" خواهم بود".


.


نمی دانم. شاید آن روز هم ورقه کنار دستی اش را رَکَب زده بود.


 


پ.ن.


1. قرار نبود ادامه داشته باشند. این یعنی قرار نیست همه اینجا همیشه بیرون عینیت داشته باشد.


2. با تشکر از انسان ریخت عزیز: مانده ایم جنون مان را گردن کی بیندازیم در این قحطی لیلی.


۳. ما قرار است یک جایی برویم که می گویند سرد است. شاید مثل اینجا.


 

Sunday, September 28, 2008

When I look at the mirror

به پیشانی نوشت اعتقاد نداشت. دست و پایش را بستند. زمینش زدند و با خنجر روی پیشانی اش، یک "ب" کندند. رهایش کردند. "بابا"یش خواندند و "بزرگ" و "مرد". خودش اما پا شد، لباسش را تکاند، "بازیگری" را برگزید و تا بود، به زندگی، می گفت پانتومیم.


 


 پ.ن.


پیشانی نوشت ها را شاید توی Deathnote ادامه دادم.

Wednesday, September 24, 2008

A world without Lemon

دلم نمی آید، ولی...


 به پیشانی نوشت اعتقاد داشت. ولی آنقدر از خارجه رفتن با شوهرش Surprised شده بود که خیلی چیزها را فراموش کند. فالگیر قصه ما از خیلی وقت پیش خطوط پر پیچ و خمی را در پیشانیش می خواند. برایش غصه اش می گرفت و Sadjad می شد. بعدها که سوادش بالا رفت، فهمید آن خطوط S بوده و خبری از مار و اژدها نیست. تازه می فهمید راز Sms های بی جواب مانده اش را؛ هر چند هنوز Secret ماندن قضیه برایش نامفهوم بود.


.


نمی دانم!! ولی به نظرم Spouse گرفتن این همه ذوق زدگی ندارد عزیز دلم.


 


 پ.ن.


با الهام از پیشانی نوشت های لیموبانو، وقتی در اتاقک فلزی می نویسد.


 

Saturday, September 20, 2008

Fast Downward

پ.ن. (این یعنی پیش نوشت):


توضیح پست قبل را در کامنت آخر همان پست ببینید.


  


I have a dream that no one else could have


من رویایی دارم که هیچ کس دیگری نمی تواند داشته باشد


And threw away everything I didn’t need


و هر چیزی را که نیاز ندارم دور انداخته ام


Thoughts that I can’t surrender dwell in my chest


عقایدی را که نمی توانم دور بریزم در سینه من مانده است.


Even if I’m still in the rift between reality and ideals


حتی اگر من هنوز در شکاف بین واقعیت و آرزو مانده باشم


And my feet are bound by shackles of sacrifice


و پاهای من با زنجیر اسارت بسته شده باشند


My overflowing impulses aren’t fully repressed


انگیزه های طغیانگر من هنوز کاملا سرکوب نشده اند


Because I have a heart that yearns powerfully


چون من قلبی سرشار از آرزو دارم.


“Lies” “fears” “facades” “grief”


دروغها، ترس ها، نشانه ها(نماد ها)، اندوه ها!!


I won’t be weak enough


من آنقدر ضعیف نخواهم شد


To be apprehended by the various negative things


که با حوادث ناگوار هراسان شوم


I’m a trickster who doesn’t know loneliness


من شیادی هستم که تنهایی را نمی شناسم


 


 


تیتراژ پایانی DEATHNOTE (اصل آهنگ ژاپنی است).

Monday, September 15, 2008

The way I'd be satisfied

توی چشم هایش نگاه کرد، توی موهایش دست کشید:"آخه عزیزم!! کسی نمی ره با یکی دوست شه که نه کک مک داره، نه پدر و مادر".


لرزید و گفت:"اون فقط چشاش سبزه مامان"!!


 .


 .


پ.ن.


این روزها به شدت با جیمی- دوست پسر رامونا- همذات پنداری می کنم. فقط آن شمشیر سامورایی اش را کم دارم. "عمو ویگیلی در کانه تی کت" سلینجر را نخوانده از دنیا نروید.


وقتی یک پست به دل می نشیند

Sunday, September 7, 2008

چهار سوالی

 


... و تو (هنوز هم) بهترين گزينه براي عاشق بودني.


 



  • اين "تو"‌كيست؟؟
  • "عاشق بودن" چيست؟؟
  • ساير گزينه ها كدامند؟؟
  • هيچكدام!!

 


 


پ.ن.


اين را خيلي وقت پيش برايت آماده كرده ام، (البته به جز داخل پرانتزها).


Saturday, September 6, 2008

assertion

 


توقع بيجا، مانع شعف است.


 


پ.ن.


پست قبلی هم چنان به قوت خود باقیست.


ngl 'vtji!!!!

Thursday, September 4, 2008

Discovery

 

فکر کنم فهمیدم مشکلم چیه.


.


من مسائل ریز رو بزرگ می کنم.


حرفهای اصلی رو هم خیلی ریز می گم (واسه این مورد هم نمونه ای دارم که تو یادت نیست)


.


.


ریز می بینمت رفیق!!


Saturday, August 30, 2008

"یوم الشک" یا "اخمنازهای مردی تنها، ایستاده در نهایت بیست و دو سالگی"

 


من، در روز تردید خدا برای آفرینش به دنیا آمده ام.


 





به تقدس مینی مال ها، یادداشت هشت صفحه ای ویژه یازده شهریور، Shift+Del شد.

Sunday, August 24, 2008

In the name of LOVE

برای خانم "نَر" و آقای "مُخ"، که می خواهند لنگهء هم باشند


این را می خواستم "مکتوب" بهِتان بدهم.


 


سلام


از آنجایی که به طرز کاملاً غریزی با شما قهرم، رویم را از ورقه بر می گردانم. پس:


اگر لبخند زدی بر خط زشتم........ رویم آن وَر بود و قاطی نوشتم


این روزها دارند پیاده روهای تهران را تعمیر می کنند. برای اینکه کفش های مردم خراب نشود. حتی شنیده ام قرار است آن وسط گل و چمن هم بکارند. برای اینکه می گویند چیز خوبی است. راستش خیلی وقت ها دوست داشتم دوربینی، چیزی داشتم تا از این همه "عبور"، روی سنگفرش پیاده رو ها فیلم بگیرم. از رنگ های خاک گرفته. از هجوم Zara و Reebok در الهیه و سعادت آباد تا استیصال دهن باز کرده یک دمپایی در راه آهن. از شلنگ تخته انداختن یک کتانی تنها روی امتداد جدول کشی. مطمئن هستم اگر می شد، دوربینم از کفش های بدون بند خوشش نمی آمد که نمی شد به هم گره شان بزنی، و از صندل که عریانی نامأنوسِ پا را تبلیغ می کرد و مصداق تبرج بود. خیلی هم با آن کفش های عصا قورت داده و دراز که کت و شلوار سیاه پوشیده اند حال نمی کرد. اینها خیلی می ترسند نوکشان به سنگی چیزی بخورد و دماغشان کج شود. اسپُرت را عشق است که خودش را راحت وِل می کرد روی سنگفرش پیاده رو و حتی می توانست از جلوی ترافیک خیابان قِسِر در برود. البته آن هم مثل بقیه از آب می ترسید و این را نمی فهمم چرا!! بگذریم!!!


دنیای "کفش ها" دنیای جالبی است. کفش ها خیلی کم سرشاخ می شوند (چه با خودشان، چه با بقیه). اگر بخواهند به هم وُول بخورند، صاحبشان کله پا می شود و مضحکه عام و خاص. همیشه "با هم"اند. به جز بعضی از این مهمانی های سنتی که زن و مرد را از هم جدا می کنند!! (آدم وقتی بیرون می آید باید نیم ساعت دنبال "لنگه کفش"ش بگردد). البته من فلسفه جا کفشی را هم نفهمیدم که چرا بعضی بالا می نشینند و بعضی ها پایین. خب مثل آدم همه دور هم بنشینند دیگر!! البته چیزهای دیگری هم هست که نمی دانم. مثلاً چرا کفش ها چرا فقط وقتی بیرون می روند این همه خوشان را واکس و اسپری می زنند (کفش ها ضد آفتاب استفاده نمی کنند، آن پایین همیشه سایه است)، مگر ما توی خانه هم آدم -ببخشید!!- کفش نیستیم؟؟!! یا اصلاً چرا خیلی از این "بچه کفش" ها چسبی هستند و بند ندارند...


اما خودمانیم!! خوبی های دنیای کفش ها بیشتر از دنیای آدم هاست. کفش ها بدون هم جایی نمی روند. یک کفش، لنگه اش را، حتی اگر هزار بار زیر دست دکتر کفاش (مهندس کفاشیان نه!! دکتر کفاش!!) برود را تنها نمی گذارد. اصلاً اگر خدای ناکرده، زبانم لال یکی شان چیزیَش بشود آن یکی هم دِق می کند و می میرد. هرچند نمی دانم این مرگ انتخابی ست یا انتصابی از دنیای آدم ها. اصلاً این آدم ها در دنیای کفش ها موجودات منفور و مزخرفی هستند. از کفش ها فقط راحتی را می خواهند. (گور بابایت!! مگر نمی شد با همین کوه رفت؟؟ کفش کوه دیگر چه صیغه ای است؟؟ آدم قیافه شان را که می بیند یاد تانک زره پوش می افتد!!).


.


.


اما من نمی خواهم این قدر بد باشم. من خیلی وقت ها کفش هایم را می گذارم روی بالکن تا هوای مَلَس شهریور را بو کنند. دوست دارم با پای پَتی!! فوتبال بازی کنم و کفش هایم از روی نیمکت برایم هورا بکشند... من می فهمم کفش هایم از من خسته می شوند. برای همین می خواهم "جُفت" شان کنم، ببوسمشان و ... .


 


پ.ن.


1. همه می توانند این را بخوانند. حتی اگر "مُخ"شان نکِشد!


2. یادم هست "لنگه کفش" تکیه کلامت بود....... لنگه کفشت مبارک!!


3. کامنت آخری پست قبل را ببینید!



Thursday, August 14, 2008

امان از دل شیطان!!


·         همه چیز از یک اشتباه ساده شروع شد. از همان وقتی که جبرئیل، باند هبوطش را اشتباهی انتخاب کرد.


 


·         -    چی چی رو آقا؟؟!! من مطمئنم اشتباه شده...


-          من کاری به این کارا ندارم... برای بار آخر هم دارم بهت می گم... خدا گفته تو پیامبر مایی... باید هم کُلی ها رو هدایت کنی آدم شن.


-          دِه همین!! ... من اگه سردسته آدما شم همه می رن دَدَر ها!!! ... خودم کلی دروغِ گُنده تو پرونده مه ... می خوای آدرس بلاگم رو می دم برو ببین !!!


-          ای بابا!!! ... گیر عجب آدمی افتادیم ها ... من چه می دونم ... شاید خواسته یه حالی هم به خودت داده باشه آدم شی.


...


-          خُب ... آها ... !!! ... صبر کن!! چی بود اسمِت آقا؟ ... ... فرشته!! ... حالا ما از این چیز کلفت مُلفت هاییم دیگه !!! ... یعنی چیز... اولوالعزم و این جور چیزا دیگه؟؟؟


-          آها ... داشت یادم می رفت... این پرونده تِه... کارایی که باید بُکُنی و آدمایی که باید بری سراغشون توش نوشته... یه دو تا معجزه هم گذاشتم تو این کیسه برات، ضایع نشی... بگیر ... بگیر، بریم پیِ کار زندگی مون ...


 


·         پسرک با دقت پرونده اش را می خواند. جزء به جزء واقعیت ها و آدم ها را. تصمیم گرفته بود پیامبر خوبی باشد. از بیکاری که بهتر بود!!!!


 


·         -  اِ ... سلام ... خوبی؟؟ کم پیدایی!!


-  هیچی بابا... سرم شلوغه... هی!! ... چیز!!... ببین!!... من پیغمبرم ها!!! یعنی نبودم!! تازه شدم!!... بیا و آدم شو ... یعنی چیز... یعنی به راه راست هدایت شو!!!


- گرفتی ما رو ؟؟ ... یا شیش می زنی؟؟؟ ... جَفَنگیات چیه می بافی؟؟


- نه به خدا!!... پیغمبرم ها... جدی می گم.... پیغمبر خدام!!


- برو بابا دلت خوشه...


...


·         - هی ... سلام... خوبی؟؟ ... ببین... من پیغمبر شدم... وظیفه دارم شما رو هدایت کنم... تو هم تو لیست منی... به من ایمون بیار و بهشت رو واسه خودت و خونوادَت بخر.


- ها ؟؟؟!!!


- ببین... می دونم عجیبه ها ... می دونم ... ولی به خدا راست می گم... من پیغمبر شدم ... تازه!!! ... تازه !! ... معجزه هم دارم...


- معجزه؟؟!! ... چیه می خوای کاشانک خونه بخری؟؟!!


- اِاِاِ ... نه... نه... ببین ... ببین... یه کتاب دارم خُوْف!! ... کتاب آسمونی!! ... در حد تیم ملی!! ... ایمان و دانهیل یه ذره ش رو خوندن، وبشون رو تخته کردن رفت... لیمو و Anthro جلوش بوق می زنن!!... اگه پخشش کنم تو وِب همه دنیا پیروم می شن... می خوای برات بخونم؟؟ ...


- نه!! چیز؟!! الان وقت ندارم... باید برم... خواستی یکی دو آیه اش و بهم اس ام اس کن... قول می دم سند تو آل کنم.


...


 


·         - سلام خانم... ببخشید... اجازه هست چند دقیقه وقتتون رو بگیرم؟؟


- ممممم .... ببینین .... آخه... مممم ... خب... بفرمایین.


- ممنون!!... ببینین... من ... من فرستاده خدام... رسولشم... پیغمبرم... تازه پیغمبر شدم ها... وظیفه دارم همه رو هدایت کنم... دین من دین خوبیه... کامله... خدا رو هم که می شناسین ... خیلی باحاله!!... شما هم اگه قبول کنین، می شین اولین مسلمون... چیز؟؟!!... یعنی اولین پیرو من.


- راستش... واسه اول شدن بهتره برین سراغ مانیکا*... ولی خب... راستش خیلی وقته زیارت میارت نرفتم... الان که گفتین کلی دلم خواست...


- احسنت!!!... همین... آره... همین... بذارین اول اصول دین رو واسَتون باز کنم ... بعد...


- نه!!! نه!!! نه!!! ... فکر کنم همون کتاب دینیِ معلما واسم کافی باشه... حوصله جدیدش رو ندارم.


...


 


·         خسته شد. هیچ کس حاضر نبود حرف هایش را بشنود... خسته... به یکی از نیمکت های پارک تکیه داده بود... روی زمین... پیر مرد و پیرزنی روی نیمکت روبرو حرف می زدند... ... حوصله شان را نداشت.


 


·         تصمیم گرفت از خودش شروع کند... اصلا درستش هم همین بود... صبح، ساعت 4 پا شد (البته بعد از 4 روز خواب ماندن!!). وضو گرفت... سجاده پهن کرد... نمازش را خواند... دو زانو روی زمین نشست... "خدای خوب و مهربان!!! ای که به ما گوش و زبان داده ای!!! ببین هر چی زور زدم نشد!!!... ... نه خدا!! نه!! ... نمی خواهم نفرین شان کنم ها!!... نه!!... آخر اینها امت من هستند... ملت من... خدایا به من صبر و توانایی و کلی از این چیزهای خوب خوب بده... خدایا!! اگر قابل هدایت هستند هدایت شان کن... البته به وسیله من ها!!! ... اگر هم نیستن چیز... چیز... یعنی یه کاری کن باشن... یعنی نه!!... لااقل جِلِز وِلِزشان نکن!! حیف این مردم خوب من نیست بیندازی شان توی جهنم؟؟..."


صدای اذان به خودش آوردش!!... همه نفسش را بیرون داد... چهار زانو شد... کجای محاسباتش اشتباه کرده بود آخر؟؟؟


 


·         "غُررررررر...." با صدای غرش از جا پرید... پشت سرش را نگاه کرد... جبرئیل بود با موتور هزارش... " چه خبرته بابا؟؟ ... آسمون و زمین رو گذاشتی رو سرت... جوگیر شدی ها ... خدا خوابه هنوز... اَه!!... اصلا همش تقصیر منه اون پرونده رو عوضی دادم دست تو... صداش رو در نیاری ها... بابا بگرد یه چهار نفر رو پیدا کن این یکی رو هم ببندیم دیگه... عُرضه همین رو هم نداری؟؟؟"


 


·         رفت لب بالکن نشست... سیگارش را روشن کرد... دو پُک عمیق حالش را جا آورد... با خودش فکر می کرد... "سیگار سحری هم چه کیفی داره!!"... یک پُک دیگر زد... فکر کرد برود با سیگاری ها شروع کند... آخر آن ها مرام شان بیشتر است!! ... به جبرئیل فکر کرد... "فرشته عوضی!!!"... زانوهایش را جمع کرد... با تهِ سیگارش بعدی را روشن کرد... چشمش افتاد به سجاده... آفتاب داشت می زد... سجاده را نگاه کرد... و سیگار را... پُک زد... پا شد... روی سجاده نشست... پُک زد... دود سیگارش را نگاه کرد... پُکِ عمیق زد... تهِ سرخ شده سیگار را روی مُهر فشار داد... و سجده کرد...


 


*. از  شخصیت های سریال friends كه عاشق اول بودن و تحسين شدن است!!


پ.ن:


آیه های فوق مستقیما از کتاب آسمانیِ من نقل شده است.







جواب کامنت های پست قبلی را همان جا داده ام.

Tuesday, August 5, 2008

تناوب نوستالژی

.


"...و رسالت من اين خواهد بود
تا دو استكان چاي داغ را
از ميان دويست جنگ خونين
به سلامت بگذرانم
تا در شبي باراني
آن ها را
با خداي خويش
چشم در چشم هم نوش كنيم"


حسين پناهي


 


این روز ها دارم تکرار می شوم. چرخه ای که دم به دم شعاعش بیشتر می شود و مرا میان گذشته و آینده ام معلق کرده. و هنوز هم...


 


"دلم یک تصادف جدی می خواهد


پر سر و صدا


آمبولانس ها سراسیمه شوند


و


کار از کار بگذرد".


 


 





جان عزیزتان اگر تازه وارد هستید و کامنت می گذارید آدرس وبتان را درست درمان تایپ کنید تا مجبور نشوم وسط کامنت های خودم جوابتان را بدهم!!





در ادامه مطلب، کمی سم پاشی کرده ام.


 


Monday, July 28, 2008

ساعت، ساعتِ سبزِ عاشقانه ست

The years shall run like rabbits


All the clocks in the city


began to whirr and chime:


"O let not time deceive you


You can not conquer time


In headaches and in worry


And time will have his fancy


Tomorrow or today".


 





زیر عکس رفتن متن بیشتر به این خاطره که سایز عکس کمی دست کاری شده. عموما با maximize کردن صفحه درست میشه.


اگر باز هم ایراد داشت خبرم کنید تا فکری به حالش کنم. ممنون از دوستایی که تذکر دادن.


.


.


.


.


.


.


.


خدايا، تو خودت شاهدي كه من چندان دل خوشي از اين جماعت "تنها كُش"ِ "خنده پرست" ندارم، ولي اس ام اس زده و گفته دعام كن!! خدايا!! به عظمت نگاه زهرات، نگاهش رو نلرزون!

Wednesday, July 23, 2008

STOP!!!

گنجشك، با سرعت هر چه تموم تر، روي مسيري كه با مكان تابعيت Harmonic داشت حركت مي كرد كه يهويي، موازي با مجانب عمود بر مكان تِلِپي افتاد لبه پنجره.


گربه، داخل اتاق، بيدار شد... يه نگاه به پنجره انداخت... پا شد... كش و قوسي به بدنش داد... آروم آروم از روي ميز و صندلي ها اومد لب پنجره... با دست راست گنجشك رو برداشت و همون جا يه لقمه چپش كرد.


.


وسط آروغ زدنش مي شنيدم كه مي گفت: " اين سزاي كسيه كه فكر كنه همه پنجره ها شيشه دارن".


 





پ.ن:


آدم آلبوم جديد سياوش را كه گوش مي دهد، نمي تواند فكر نكند بين ترانه هاي سياوش هم مثل آدم هاي كتاب هاي سلينجر هيچ ربطي نيست.

Sunday, July 20, 2008

Lost

چند تا آهنگ این روزا توی مخم رژه می رن.


مثل "دل ریخته" شهریار قنبری،


"تقدس" سعید شهروز،


"High Hopes" پینک فلوید،


"Another man’s vine" تام ویتس.


.


یه چیزی گم شده این وسط.


میدونم کجاست ها!!


فقظ نمی دونم چیه!!


.


پ.ن:


1.       دانهیل جان!! یک بار آمدم فیلتر بودی. بعدش آمدم ارور ۴۰۴ می داد. بعدش آمدم بودی با چند پست که نمی شد کامنت گذاشت. الان هم که نیستی. دل نگرانت شدم.


2.       یک شیر پاک خورده ای قسمم داده تعداد پست های صفحه اول را زیاد کنم. چشم!!! ولی آخر خدا خیرت بدهد، می گفتی کدام پست را می خواهی، خودم می آوردمش این بالا. هر چند حدس زدنش سخت نیست.


3.       Deathnote به علت مشغله کاری، موقتا بسته شد.

Saturday, July 12, 2008

High Hopes

"از میان تمامی دوستانی که داشته ام، سیگارم برایم بیشتر می سوخت..."


دكتر شريعتي


 


 




  • ببخشيد دكتر!!!  من سيگار نمي كشم.

 


پ.ن:


تازگي ها متوجه شده ام آشناهای زیادی اينجا مي آيند و همين باعث مي شود كمي با دنده دو حركت كنم. هرچند خودم شرايطش را آماده كرده ام.

Monday, July 7, 2008

Little Queenie

لنگه کفش های دختری که به بابایش اس ام اس نمی زند


 



  • کتانی های سفیدت را می پوشیدی، همین طور راست منتظر می ماندی تا بیایم و بندهایشان را برایت ببندم. چشم هایت می درخشید و لبخند کوچکت، خلاصه ای بود از دریای شادی، که می کوبید خودش را به در و دیوار قلبت و تالاپ تالاپ، برای رفتن به پارک بی قراری می کرد. آبیِ آسمان، فقط در روزهای پارک رفتن با تو می درخشید. از این پایین، خیره می شدم به خورشید خنده هایت و منتظر بودم تا سُرسُره، تو را ستاره ای کند که قبل از رسیدن به خاک، قاپش می زدم و روی شانه می نشاندمش. هی هولَت می دادم و بر می گشتی پیش بابا. محکم تر هولَت می دادم تُندتر بر می گشتی پیش بابا. تاب، عشق بازی تمام باباها و دخترهایی بود که عصرها پارک می آمدند. یادت هست دلت می گرفت وقتی صف طولانیِ چرخ و فلک کوچک پارک را می دیدی؟؟؟ ... و یادم هست حلقه آغوش کوچکت دور گردنم را، وقتی قبل از خودت توی صف می ایستادم. تمام آرزویت این بود که از آن بالا برایم دست تکان بدهی، و تمام دلهره ام اینکه: "محکمتر بشین".
  • خسته می شوم. کامپیوتر را خاموش می کنم. "عکس بچگی" ات را بر می دارم و به لبخند کوچکت جواب می دهم. عکس را سر جایش می گذارم. قهوه می ریزم. بسته را از توی قفسه کتاب ها بیرون می آورم و باز می کنم. می نشینم و نامه های نفرستاده بابا لنگ دراز به جودی اش را باز هم می خوانم. بعضی جاهایش را خط می زنم. درست می کنم. و باز هم می خوانم. "ممم... این سری بهتر شد." آخر سر همه را می بندم می گذارم توی قفسه. قهوه ام سرد شده.
  • بالکن خانه مان کوچک تر از آن است که همیشه بتوان از تویش ماه را دید. یک گوشه اش افتاده ام و کنارم یک دفتر منتظر نوشتن. امشب می خواستم برایت "عاشقانه" بنویسم. ولی "صادقانه"ای شد که از این اخمالوی سمت راستی کمتر برمی آید. نوشتن از هدیه هایی که گرفته ایم همیشه سخت بوده و از تو، که هدیه خوب خدا هستی سخت تر. هدیه ها، همیشه برای کسانی که آنها را گرفته اند، می مانند و من، این ندای جاماندۀ خدا روی زمین را کادو گرفته ام و گذاشته ام روی گرام، تا "بابایی" گفتنش،فضای اتاقم را پر کند و راحت تر برایش "عاشقانه" و "صادقانه" بنویسم. ... سر و کله ماه پیدا شده... خسته ام و کمی خوابم می آید... برای بابایی قهوه داغ میاری؟

 


 


پی نوشت:



  1. تو هیچ وقت صِفر نبودی. این را می دانم. هیچ وقت هم نمی خواهم صِفر باشی. راحت باش. دوره صِفرها سر آمده.
  2. fvhd nhajk d; nojv ;,];T ili oxvih vh fi [hk ld ovl. Pjd ck ‘vtjk!!!

* استقبال از پ.ن ۲ آنقدر زیاد بود که اصل متن را تحت الشعاع قرار داده. حتی فکر پاک کردنش هم به سرم زده. بی زحمت یه کم ... !!


My daily DEATHnotes

Thursday, June 19, 2008

Return???


 دوباره دست دلم مي لرزد،


نشانه چيست؟







My daily deathnotes

Wednesday, June 4, 2008

"راز رنگ آجرهای ابن سینا" یا "یادداشت دانشجویی که پنج ساله می شود"


  1. "رسمیت" یا به عبارت بهتر، "رسمی بودن"، همیشه به معنای واقعیت نیست، چه بسا در بیشتر موارد مترادف است با ادا و اطوارهای دروغین یک عده "من" و "شما". ولی اکثراً آنچه "خاطره"ی در بیشتر موارد "نه چندان شیرین" می شود، همین "دروغ های رسمی" و عصاهای قورت داده و در گلو مانده است.

مسافری را در نظر بگیرید که برای خداحافظی اش "گودبای پارتی" می گیرد تا "خاطره"ای "خوش" قبل از رفتنش بسازد. مهمانان این پارتی، تمام لبخندهای نزده شان را همراه آورده اند تا "خوش" بگذرد. "رقص" در این مهمانی "Dance" نیست، بلکه با دو "بشکن" همزمان دو دست، گردنِ کمی "کج" شده، و یک زانوی کمی "تا" خورده شروع می شود و با تعویض مکرر "تا" و"خم" و "شِکَن" بین همین اعضا ادامه می یابد. – در گودبای پارتی، حتی در نهایت ایرانیزاسیون، کسی کمر "قِر" نمی دهد.- حال آنکه همه خوب می دانند این مهمانی خداحافظی واقعی نیست و آخرین "خاطره" و آخرین تصویر، جلوی گیت فرودگاه، و با چشم های اشکبار به جای لب های خندان، شکل می گیرد. اما این "واقعیت مجازی" و این "همایش رسمی" جزء جدایی ناپذیر زندگی اجتماعی ما انسان هاست و آنقدر اهمیت دارد که برای آن بهترین لباس های مان را بپوشیم.



  1. قبل از من و تو، برای هر چیزی "دوره" ای تعیین کرده اند. "تناوب"ی که هر کدام از ما تنها در "پریود" خودمان "رسمیت" و چه بسا "شخصیت" داریم. و خارج از آن، "اضافی" و گاهی هم "هیچ" محسوب می شویم. "دوره"ها در زندگی ما وجود دارند. می آیند. شروع می شوند. "طول" می کشند. خسته مان می کنند. تمام می شوند. می روند و "بعد" ها، دلمان برایشان "تنگ" می شود. سه مرحله قبل، یعنی درست پیش از "تمام شدن"، "رسم" و "عُرف"ی وجود دارد که ما را مجاب می کند که به هم لبخند بزنیم، از خاطرات خوشمان بگوییم، و آنرا "بهترین" "دوران" خود بدانیم. هر چند صادقانه معترفیم که معصومیت کودکی، کنجکاوی و صداقت نوجوانی و شور و انرژی جوانی را در خودش نداشت.
  2. گستاخی، شورش و یا انقلاب در برابر تناوب و توالی دوره ها، فقط در لحظه "پایان"ِ دوره، وقتی "غرورِ تمام نشدن" ما را پُر کرده، لذت بخش و شادی آور است. ما، چون محکوم به "اجتماع"یم، مشمول قوانین آنیم و اجتماع، چون "دل" نمی شناسد و "رسم" می شناسد، ما را بر می گرداند به همان قالب های چِفت بسته و "از پیش تعیین شده" خودش. حال این وسط، حضور چند "یاغی" که "ساختار شکنی" می کنند، "جو گیر" می شوند و وسط گودبای پارتی کمر قِر می دهند، به قول طرف: " دزدی ست که آمده و سنگی انداخته". ما، حتی اگر "رسم" بشکنیم، "رسمیت" محیط ما را دور زده، در خود حل می کند و "رسم شکستن"مان را می شکند- به قول بچه های همشهری جوان، "نمودارمان را رسم می کند"-. ما، محکوم به اجتماعیم و اجتماع، حکم به اتمام تمام دوره ها، دیر یا زود داده است.
  3. این "دوره" زندگی ما تمام شده، حتی اگر بخواهیم با تمام توانمان کِشش بدهیم. دیگر هیچ وقت آن "همه" ای نخواهیم شد که روز "اول" بودیم. دوستانی داشتیم که باید ما سراغشان را می گرفتیم تا دوست می ماندیم و دوستانی بودیم که اگر تک و توکی سراغمان را نمی گرفتند، دِق می کردیم. "رسم"ِ کهنه هر ساله، امروز، روز آخر، به جنگ همه این "داشتن"ها و "بودن" ها آمده تا آنها را از جاریِ "واقعیت" شُسته، به حباب "خاطره" تبدیل کند. ما، امروز، تُند و تُند، "خم" و "تا" و "شِکَن" را به هم تبدیل می کنیم و روی صورت هایمان نقاشی های "خنده" دار "رسم" می کنیم، تا اگر فردا روزی، مسیر زندگی مان به همدیگر برخورد یا خواستیم خیابان زندگی مان را برعکس قدم بزنیم، نزدیک ترین و "دَمِ دست" ترین نقطه این "دوره"، با خاطره ای شاد در را برایمان باز کند. می خواهیم "پُر خاطره" تمامش کنیم تا به "بهترین" بودنش ایمان داشته باشیم، هر چند معصومیت و صداقت دوره های پیشین را نداشته باشد.
  4. "غرور تمام نشدن" نیست که مرا نگه داشته. حتی چند علامت سوالی که شمارش معکوس این چند روزه، تمام فرصت جواب دادن آنها بود، هم نمی تواند مرا متقاعد کند که "رسم" و "عرف" را بشنکم. علامت سوال ها همیشه بوده اند، همیشه هم می مانند و هم آنها هستند که "سطح" خاطره های آینده ما را از این دوران، "عمق" و "ارتفاع" می دهند. توضیحش را نخواهید. دوستانِ من، همه، خاطره هایشان را پشت این دیوارهای آجری چال کرده اند تا من، امروز، روز آخر، تا یکسال دیگر، در قبرستانِ "خاکستریِ" "خاطرها"، قدم بزنم و زندگی کنم. این "زنده مانی"، نه غرور دارد و نه شادی. من، محکوم به اتمام این دورانم. تا این جای قضیه فرقی نمی کند. اما "محکومیت"ِ من به "اجتماع"، مرا وادار به گرفتن "گودبای پارتی" کرده. و من، با "تلخند"، به "رسمۛخند" های روی صورت آشنا ها خیره شده ام و حسرت نگاهم، به عمق "خاطره" ها و "حادثه" های مغزم به کاوش نشسته، تا "علامت سوال" هایی را که "نمی دانم کي" ها، نمی دانم چرا نمی دانم کُجا به زندگیم آویختند را برایم روشن کنند.

شمارش معکوس به پایان رسیده. هیچ بمبی، برای رسیدن به لحظه انفجار، زمانش forward تغییر نمی کند. از فردا، ساعت ها forward می چرخند و دیگر هیچ "رسمیت" و جذابیتی ندارند. بُمب، "رسماً" ترکیده، همه چیز را به هوا فرستاده و من، میان گرد و غبار خاطره ها، هنوز قدم می زنم.


 


 


پی نوشت:


خودم هم خوب می دانم آخرین روز رسمی دانشگاه، -پایان رسمی اش- ، روز آخرین امتحان است. اما خُب، ... ، می دانید که ... من خیلی "رسمی" ام!!!!!

Sunday, June 1, 2008

Little Shirley Beans

 


دخترک،


روی ستاره ها می پرید


پاشو محکم فشار می داد که نیفته


لیز می خورد از رو ستاره بخت من


- بس که کج و کوله ست -


.


هر کی تو آبیِ آسمون بیفته سوخته







My Daily DEATHNOTES

Saturday, May 24, 2008

Declivity

 


تراژدی همیشه رو پایین اتفاق می افتد.







My daily Deathnotes

Saturday, May 10, 2008

Nothing...

 


حرفی نیست...پس فقط پی نوشت:


 


1.       "بوی شرجی" می آید اینجا. آدم ها "هوای حوا" به سرشان زده. من باران را می فهمم. و تو از آن سوی شهر مراعاشق می شوی.


2.       لعنتی صبح ها همه چیزش حال می دهد. حتی صبحانه. حتی خواب!!!


3.       تو هیچ وقت حتی یک نامه هم به من ندادی. و من می خواهم از تو یک نامه نخوانده داشته باشم.


4.       آمبولانس... آژیرکشان... وسط ترافیک مانده!!


5.       دفتر یادداشتم پر شده. یکی را می خواهم به من یک سررسید شیک کادو دهد.


6.       من از دست تو در عالم نهم روی / ولیکن چون تو در عالم زیاد است !!!!


7.    بازی های وبلاگی را دوست ندارم. حاضر نیستم زورکی دروغ بگویم خب.  فکرش را که می کنم، می بینم من هم خوب می توانم از خودم بازی تولید کنم. مثلا:


·    ایده این یکی را از یکی از نوشته های ایمان جلیلی گرفته ام. شاید قبلا بازی بوده برای خودش. اینکه: سه فرمان شما، روز اولی که به پادشاهی می رسید.


·    اگر قرار باشد یکی از پست هایتان را حذف کنید کدام را انتخاب می کنید. این یکی مزه خاصی دارد. مجبورید همان پست را یکبار دیگر آن بالا بگذارید تا همه بخوانند.


همه دعوتند. همه می توانند بازی کنند. همین.


 



  •  وبلاگ دوم من هم قبل از موعد افتتاح شد. همین.

Tuesday, May 6, 2008

بهارخواب

 


دوست دارم چند تا بره کوچیک بگیرم


یه سگ


یه کلاه حصیری


.


دراز بکشم زیر سایه یه سنگ بزرگ


کلاه رو بذارم رو صورتم


.


هاپسی مراقب بره هاس.


-----------------------------------------------------------------------------------------------


پی نوشت:


راستی!!


یادم رفت!!!


دوشنبه هم بهش نگفتم